آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

نازخاتون

من در اشپزخانه در حال سرخ کردن و کباب کردن مقدار زیادی بادمجان: راستی! اگر دوست دارید، نازخاتون هم درست کنم؟

همسر در هال در حال پاک کردن سبزی خوردن: نازخاتون چی بود !!!؟

دخترم در حال نگاه کردن تلویزیون: همان که آن قدر خوشمزه بود که یه هفته ای همه اش را خوردیم.


تدبیر؟

دو سه هفته ایست به ریزها رسیده ام. ضرباتی که باید سریع نواخت و البته برای رسیدن به مطلوب مورد نظر، باید زیاد تمرین کنم.

دست هایم اما یاری نمی کنند. درد می گیرند. خیلی زیاد...

.

.

.

.

.

.

آن قدر مدیر فرهنگسرایی که کلاسم در آن برگزار می شود، با تدبیر است که بدون هماهنگی با مربی، هنرجو ثبت نام کرده است.

هفته پیش که به فرهنگسرا مراجعه کردم، ابتدا به اتاق مدیریت رفتم تا وجه کلاس را بپردازم. وقتی بیرون آمدم، در کلاسم بسته بود.

همیشه سر ساعت مقرر، مربی در را باز می کرد و هنرجو را به درون می خواند. حالا اگر یکی دو دقیقه ای دیرتر در را باز می کرد، از تاخیر پیش امده عذرخواهی می کرد( خانم با ملاحظه ای است.) لذا من به خود اجازه ندادم اساعه ادب کنم و احیانا وسط کلاس در بزنم و مزاحم شوم.

آن روز یک ربعی از کلاس گذشت اما کسی بیرون نیامد. نمی دانستم کسی درون کلاس هست یا خیر! از مدیر پرسیدم که  کلاس تشکیل می شود؟

جواب داد: به گمانم مربی تان طبقه پایین باشند. چند دقیقه دیگر خواهند آمد.

آن روز در طبقه پایین آزمون داستان نویسی هم برگزار می شد و من که می دانستم مربی خودش در کلاس های داستان نویسی شرکت می کند، گمان کردم آزمون دارد و چند دقیقه ای دیگر هم منتظر ماندم اما خبری نشد.

می خواستم دوباره از مدیریت سوال کنم که ناگاه در باز شد و هنرجوی بسیار جوانی خارج شد و مربی مرا به درون خواند.

علت این که ساعت کلاس من به یک هنرجوی تازه وارد اختصاص داده شده است، را جویا شدم؟

مربی جواب داد که: از مدیریت سوال فرمایید که من در جریان نیستم.

کلاس که تمام شد، از مدیریت سوال کردم. جواب شنیدم که شرکت کننده ها زیاد هستند و در روند کلاس ها بی نظمی به وجود آمده است.

گفتم که تا حالا من دو ترم در همین ساعت آمده ام و حالا بدون هیچ اطلاعی نباید ساعت کلاس مرا به دیگری اختصاص می دادند.

مدیر گفت: حتما رسیدگی می کند و ساعت کلاس مرا تلفنی اطلاع خواهند داد.

یکی دو روز بعد مدیر زنگ زد و گفت که ساعت برگزاری کلاس شما چهارشنبه ها ساعت 19 خواهد بود. تشکر کرده و خداحافظی نمودم. غافل از آن که در یک ماه آینده، آن ساعت مقارن با لحظات نزدیک به افطار خواهد بود و طبیعتا برای من و مربی برگزاری کلاس دشوار خواهد بود.

فردای آن روز مربی زنگ زد و خبر داد که با توجه به نزدیک شدن ماه مبارک، آن ساعت زمان مناسبی برای شروع کلاس نیست و از طرفی با توجه به تعداد زیاد شرکت کننده ها، زمان دیگری برای برگزاری کلاس من در فرهنگسرا باقی نمی ماند و از من خواست در آموزشگاه دیگری که در آن تدریس می کند، ثبت نام کنم.

آن آموزشگاه کمی دورتر از فرهنگسرا و البته هزینه کلاس هایش کمی هم گرانتر است.

حالا نمی دانم روی مربی را زمین بیندازم و از حق خودم دفاع کنم و از مدیر بخواهم زمان مناسبی برای من در نظر بگیرد یا به خواهش مربی توجه کنم و حق خود را نادیده بگیرم که در این صورت، علاوه بر کمی دوری راه، باید هزینه بیشتری هم بپردازم.


پدرم

آن قدر حس خوبی دارم.

بعد از مدت ها خواب پدرم را دیدم.

نشسته بودیم و با هم آلبوم عکس را ورق می زدیم و از روزگار دور صحبت می کردیم.

از زمانی که من کودکی بیش نبودم و قبل تر و قبل تر ....

.

.

.

.

بعد هم در کنار شکوفه هایی بودیم که عطر دل انگیزشان تو را از خود بی خود می کرد. 

آن قدر شمیم خوشی داشتند که هوس کردم از آن ها بخورم و خوردم، که چه شیرین بودند.

.

.

.

بعد از مدت ها باز آرام شدم. کوله بار انرژی ام را بستم تا بار دیگر که در خواب ببینمش.

پدر! کاش زود به زود به خوابم بیایی!




پی نوشت: اصلا یادم نبود شب جمعه است. بروم برایش یاسینی بخوانم. امید که شکوفه ای شود و فضای خانه اش را معطر کند...

صفای ساختمان

ده روز است که حاج خانم نیست...

به مسافرت رفته است.

به تهران...

رفته است تا از خانم برادرش پرستاری کند.

خانم برادرش جراحی کرده است.

قبل از این که برود، مرا به خانه اش خواند و باغچه را به من سپرد. کلید انباری اش را داد تا به موقع شیلنگ را برداریم و باغچه را آب دهیم، مبادا در نبودش گرمای تموز، گل ها و درختان این باغچه کوچک را از پای درآورد.

همسرم چندبار باغچه را آبیاری کرده، همین دو روز پیش کود کامل هم خریده و در آب حل کرده و پای گیاهان ریخته است.

دوست دارم وقتی حاج خانم برگردد، گیاهان باغچه گل هم داده باشند.

.

.

.

.

.

حاج خانم نیست...

ساختمان صفا ندارد.

دلم برای حاج خانم تنگ شده است.

برای « قربووووووووووونت برم » گفتن های کشدارش، برای لطف و صمیمیتش...

.

.

.

.

.

آش پخته ام. حالا که حاج خانم نیست، برای که آش ببرم؟

حاج خانم از عطر و طعم آش هایم خیلی تعریف می کند.

دلم برای حاج خانم تنگ شده است!


کمردرد، تاس کباب، نوستالوژی

کمرم درد می کند.

دراز کشیده بودم تا کمر دردم التیام یابد. بر اثر خستگی دوندگیهای صبح، خوابم برده بود.

همسرم در اشپزخانه کار می کند.

صدای باز و بسته شدن در یخچال و فریزر و کابینتها و قابلمه و ... بیدارم میکند.

پسرم می پرسد: شام چی داریم؟

کنجکاو می شوم و می شنوم : تاس کباب

مدتی بعد دخترم به اشپزخانه می رود و در قابلمه را باز می کند و می گوید: بابا! هر چه پیدا کرده ای که در قابلمه ریخته ای!

.

.

.

.

.

ساعتی بعد: همسرم چند بار می گوید: نمی دانم چه چیزی می خواستم به غذا اضافه کنم؟

چند دقیق بعد دوباره همان گفته را تکرار می کند.

بار سوم ...

بار دیگر...

بلاخره یادش می آید: می خواستم کره اضافه کنم و بعد به یخچال و بعد به قابلمه سر می زند.

.....................................................................................................................................................................

از آشپزخانه بوی بسیار خوبی می آید.

هنوز به قابلمه سر نزده ام و تصمیم هم ندارم پا به آشپزخانه بگذارم.

دوست دارم هنگام خوردن غذا سورپرایز شوم.


پی نوشت: دلم هوس قلفی هایی کرده است که در بچگی می خوردیم.

خمیری که با آرد و روغن و سرشیر آماده می شد و بعد درون قلف ( دیگ در دار مسی ) جای می گرفت. وقتی نانوا همه نانها را می پخت، قلف را درون تنور قرار می داد و روی درب آن ذغال های گداخته می ریخت.

ساعتی بعد که قلف از تنور بیرون آورده می شد، خمیر پخته و زیر و روی آن بریان شده بود.


الان از آشپزخانه ما همان عطر و بو به مشام می رسد.

نمی دانم تاس کباب همسر پز چه وجه تشابهی با قلفی می تواند داشته باشد؟


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.