چند سال بود که پدرم شب بیست و سه ماه مبارک، افطاری می دادند.
تابستان سه سال پیش، اولین ماه رمضانی بود که پدرم در بین ما نبودند و من خیلی دلم می خواست، افطاری هر ساله پدرم را برگزار کنم اما به علت در پیش داشتن یک مجلس بزرگ و تهیه مقدمات آن، توان برگزاری مهمانی سنگین دیگری نداشتم و از طرفی خیلی بابت ابن مسئله ناراحت بودم.
به پیشنهاد همسرم، دوستان را که روی هم بیست و پنج نفر می شدند، دعوت کردم. ( از دعوت فامیل به علت این که جلوی گله های احتمالی را بگیرم، خودداری کردم. )
برای افطار هم فقط نان و پنیر و خرما تهیه کردم و شله زردش را هم یکی از دوستانم آماده کرد.
برای شام هم چلوگوشت پختم. بعد از صرف شام و میوه هم، هم به اتفاق دوستان تا پاسی از شب احیا داشتیم و مراسم شب قدر را به جا آوردیم.این را داشته باشید تا بعد...
ده روز پس از آن در مراسم حنابندان خانم برادرم، خانم عموجانم گفتند: ... در خواب دیده است که پدرت زنده شده اند و به ایشان گفته است: عموجان شما که مرده بودید، چطور زنده شده اید؟ و پدرت گفته اند: آفرین کاری کرده است که باعث شد من زنده بشوم.
و خانم عموجانم پرسیدند: آفرین! چه کار کرده ای؟
گفتم: هیچ! فقط همان شبی که هر ساله افطاری می دادند، افطاری دادم.
....................................................................................................................................................................
هنوز هم خیلی دلم می خواهد روش پدر را ادامه دهم اما چون خانه ام زیاد بزرگ نیست، نمی توانم میهمانی بزرگی بدهم.
دیروز اما سوپ جو پختم و به نیت شادی روح پدرم بین همسایه ها و کسبه محل تقسیم کردم.
امیدوارم ثوابش به روح ایشان برسد.
خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.
همه این افرادی که همین الان با گوش ها و چشمان کاملا باز نشسته اند، پای جعبه جادو و مواظبند مبادا حتی یک دیالوگ از دستشان در برود، از اولین شب ماه مبارک به همین منوال تا خود اذان صبح بیدار بوده اند؛ حتی وقتی که به خاطر سردرد ناشی از بیدارخوابی خواهش می کردم که صدایش را کم کنید و یا صدایم را بالا می بردم که بی انصاف ها حداقل چراغ ها را خاموش کنید، گوششان بدهکار نبود و خوابشان نمی برد...
همین افراد فقط و فقط دیشب شدیدا خوابشان می آمد...
و البته باز هم دیشب به خواهش من وقعی ننهاده و راس 12 به رختخواب رفتند و دیشب این موقع در خواب ناز تشریف داشتند... من برای اولین بار در سکوت و آرامش برای خودم احیا داشتم تا سحر ....
پدرم را در خواب دیدم. در خانه آقابزرگم جمع شده بودیم...
خانه آقابزرگم خیلی زیباتر از قبل بود. مرمتش کرده بودند حسابی...
اما حوض و پاشویه و باغچه کوچکش هم چون گذشته بود.
نمی دانم چه مسئله مهمی بود که مردها ( و از آن جمله پدرم ) جلوی در حیاط ایستاده بودند و درباره آن گفتگو می کردند و ما خانم ها در حیاط.
خانم ها بیشتر مرا دلداری و امید می دادند...
می دانید در آن میان، من به فکر چه بودم؟
.
.
.
.
.
به فکر آن بودم که به همسرم وضعیت خانه اقابزرگم را اطلاع دهم تا دوربینم را بیاورد و عکس بگیرم و آن را در وبلاگم بگذارم.
وبلاگم و میهمانانش را خیلی دوست دارم اما نمی دانستم این خانه مجازی ساده و ماجراهایش، به لایه های ناپیدای ناخودآگاهم هم نفوذ می کند....
خانم اردیبهشتی عزیز: خیلی دوست دارم نظر شما را دراین باره بدانم.
پی نوشت1:پدر نازنینم! ...
پی نوشت 2: یک هفته پس از فوت بی بی جانم ، پستی نوشتم از خانه آقابزرگم و همه خاطرات زیبای کودکی. اما پرشین خیلی ناجوانمردانه بلعیدش و تمام احساسی را که صرف نوشتنش کرده بودم، به باد فنا داد....
شاید روزی دوباره در این باره نوشتم.
همسرم تازه از بیرون آمده بود. دخترم را به کلاس برده و بازآورده بود.
گفتم: ممنونم که فداکاری کردی و بیدارم نکردی و گذاشتی بیشتر من بخوابم و خودت ... رو به کلاسش بردی!
همسر:
کمی بعد، همسر:مخلصیم!
من:
پی نوشت: مدیونید فکر کنید موقعی که همسر داشت لباس می پوشید، من بیدار نبودم و خودمو به خواب نزدم.
بیشتر مدیونید اگه فکر کنید در دو هفته اخیر یکبار دخترک را به کلاس برده باشم!
امروز رتق و فتق اشپزخانه را به دخترم سپردم.
دفتر و دستکش را پهن کرد که یعنی دارم زبان می خوانم.
.
.
.
.
.
.
به مادرش رفته است.
وقتی کاری باب میلش نباشد، هزار عذر و بهانه در ذهنش ردیف می کند که از زیر انجام دادن آن کار دربرود.