آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

کلاس اولی های طفلکی

نمی دانم چرا چشم بیشتر بچه ها ضعیف است و باید میز جلو بنشینند.

گفته می شود اکثرشان حساسند و نیاز به مهربانی بیشتری دارند.

خیلی ها کم رویند و خودشان از عهده انجام کارهایشان بر نمی آیند.

فراموش کارند. معلم باید برنامه کارفردایشان را در دفترشان یادداشت کند.

دست هایشان کوچک است و ناتوان. نمی توانند مشق بنویسند.

ما چه کرده ایم؟

که پرورده ایم؟

معلم را چه پنداشته ایم؟

یادمان رفته کودک ما انسانیست با توانمندیهای بسیار.

چشم بینا، گوش شنوا، دست هایی توانا، پاهایی پویا و صدالبته هوشی خدادادی دارد.

در پایان 6 سالگی خودش می تواند ببیند، بشنود، راه برود، حرف بزند، لباس بپوشد و از عهده کارهای شخصی اش برآید و زندگی در محیطی غیر از خانه را تجربه کند.

و البته معلم هم انسان است.

سالهاست با کودکان سروکار داشته و با خصوصیات آن ها آشناست. ضعف بینایی، کم شنوایی، دیرآموزی، کم رویی و ناتوانی را خوب می شناسد و بالعکس...

به بهانه جلب توجه معلم به کودکمان برچسب نادرست نزده و اعتماد به نفسش را له نکنیم.

بگذاریم خودش دنیای جدید را تجربه کرده و به آن خو کند.

و از همه مهم تر به معلم کودکمان اعتماد کنیم. معلم خود انسان است و البته در بیشتر مواقع مادر!

معلم دوست ما و کودک ماست! به او اعتماد کنیم.



جشن شکوفه ها

به رسم هر سال آخرین روز تابستانمان، اولین روز سال تحصیلی جدید بود.

باز هم رفوزه شده و در همان کلاس اول مانده ام، تنها فرقش این است که امسال با پسرها در یک کلاس می نشینم.

31 نفرند با چهره هایی که شور و شوق در آن موج می زند.

باشد که سالی سرشار از تلاش،  بهروزی و پیروزی  پیش رو داشته و سرانجام این کار مهم، سرفراز باشیم.


آموزش اجباری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عمه

این قدر حرف برای گفتن دارم که مگو و مپرس. اما تازه از یک سفر دو روزه برگشته ام. برایتان حرف دارم اندازه ی یک دریا!

در اولین فرصت می نویسم.

فقط همین قدر بدانید که خوابیدن زیر آسمان پرستاره در هوای نیمه شهریورماه روی تخت وسط حیاط خانه عمه لذتی دارد که مگو و مپرس!

مخصوصا آن که از خنکای هوا به گرمی دو عدد پتوی نرم پناه ببری و فردا صبح هم عمه ات حسابی تحویلت بگیرد و صبحانه ای عالی نوش جان کنی و بعد بروی 90 دقیقه کنار مزار عزیزانت بنشینی و تا دلت بخواهد قرآن بخوانی و دوباره ناهار مهمان عمه ات شوی و سفره ی دلت را باز کنی و ....

جایتان سبز! بسی خوش گذشت.




پی نوشت: تازگی ها کشف کرده ام بلند  خواندن قرآن به وقت دلتنگی، حالم را بهتر می کند!

بشکن بشکن

تا همین چند وقت پیش یکی از افتخاراتم این بود که در خانه ی ما شکستنی ها را دیگران می شکنند نه مادرخانواده!

حالا اما اوضاع خیلی فرق کرده و البته سوال بزرگی برای من به وجود آمده است.

در یک ماهه اخیر سه بار میهمان داشته ایم و هر بار ظرفی شکسته لست.

بار اول 12 مرداد روز تولد دخترم:

ظرف می شستم و یک لیوان از بالای آبچکان افتاد و شکست.

ساعتی بعد جامی از روی کانتر آشپزخانه افتاد و شکست.

شب هنگام دست یکی از میهمانان به جامی خورد و از بالای میز افتاد و شکست.

بار دوم 3 شهریور:

خواهر همسر و خانواده اش میهمان بودند و درب قابلمه پیرکس از روی کانتر آشپز خانه افتاد و شکست.

البته همان روز همسر از بالای چهارپایه افتاد و  شکر خدا سالم ماند.

بار سوم 10 شهریور:

دیروز داشتم یک نیم لیوان را می شستم. همان طور که دستم را داخلش می چرخاندم، تکه ای از آن جدا شد و اتفاقا دستم را هم برید.

امروز هم یک استکان دیگر شکست..

.

.

.

و اما سوال بزرگ: چرا این بشکن بشکن راه افتاده و مهم تر آن که چرا وقتی میهمان داریم، این اتفاق می افتد؟




بعدا نوشت: شیشه در انباری هم دیروز شکست.