همسرم تازه از بیرون آمده بود. دخترم را به کلاس برده و بازآورده بود.
گفتم: ممنونم که فداکاری کردی و بیدارم نکردی و گذاشتی بیشتر من بخوابم و خودت ... رو به کلاسش بردی!
همسر:
کمی بعد، همسر:مخلصیم!
من:
پی نوشت: مدیونید فکر کنید موقعی که همسر داشت لباس می پوشید، من بیدار نبودم و خودمو به خواب نزدم.
بیشتر مدیونید اگه فکر کنید در دو هفته اخیر یکبار دخترک را به کلاس برده باشم!
امروز رتق و فتق اشپزخانه را به دخترم سپردم.
دفتر و دستکش را پهن کرد که یعنی دارم زبان می خوانم.
.
.
.
.
.
.
به مادرش رفته است.
وقتی کاری باب میلش نباشد، هزار عذر و بهانه در ذهنش ردیف می کند که از زیر انجام دادن آن کار دربرود.
هستم.
خوبم.
این روزها گم شده ام در هزارتوی روزمرگی هایم...
یادم نرود با دفم هم حال می کنم...
هر چند دیشب تا سحر بیدار بودم و تصنیفی را بارها گوش دادم تا برای هفته اینده دف نوازی اش را یاد بگیرم...
پی نوشت: به استاد گفته بودم که قول نمی دهم برای هفته اینده درسم را حاضر کنم اما از نگاه های متعجبش خجالت کشیدم. دیشب تا سحر گوش دادم و نواختم.
مرا به خود امیدی نیست...