آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

درد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بی مهر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بزرگ ترها! مراقب باشید.

درباره لزوم اندازه گیری زمان برای بچه ها صحبت می کنم تا بحث را بکشانم به وسایل اندازه گیری زمان و ساعت را تدریس کنم...

بحث می کشد به این که هر کاری باید در وقت و زمان مشخص خودش انجام شود وگرنه وقت از دست می رود و زیان می بینیم.

چند مثال کودکانه می زنم:

اگر خواب بیفتید و دیر به مدرسه برسید ممکن درس را از دست بدهید...

اگر پدرتان دیر به اداره برسد، ممکن است یک جلسه مهم را از دست بدهد...

.

.

.

رضا دستش را بلند می کند و منتظر اجازه من نمی ماند و می گوید: مثل پدر من! اصلا جلسه دوست ندارد.

همیشه از جلسه ها فرار می کند. مثلا همین دیروز ما را به خانه مامانی برد تا از جلسه ساختمان فرار کند!

من:

دهه هشتادی های زبل:

رضا:




رسم


لباس خریده ام.

برای مادر و عمه ام.

که از عزا درآورمشان...

زود گذشت...

54 روز...

و روزها که از پی هم می آیند و می روند...

دیری نخواهد پایید که سال کهنه برود و سال نو بیاید.

غم تو ای برادر اما هیچ وقت کهنه نخواهد شد و از دل بیرون نخواهد رفت...

جگرسوز است...



پی نوشت: خدایا! صبر بده.


بعد از 50 روز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.