آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

با من از ایران بگو

ای نسیم گل فشان کز ناکجا و بی نشان
نرم نرمک می  خزی از هر شکاف و روزنی

ای بهار تازه رو کز کوچه‌های مشکبو
دامن افشان   و خرامان حلقه بر در میزنی

ای شکوه سبز افسونساز بزم افروز من
ای بهار آرزو ای جلوه ی نوروز من

با من از شوق رهایی از سبکبالان  بگو
از حریم عشقبازان با من از ایران بگو

با من از جمشید از زرتشت از فر کیان
از سرود گاتها، از روزگار باستان

با من از پندار نیک و با من از کردار نیک
با من از بخشایش آن مهربان دادار نیک

با من از آیین رادی  مردمی  آزادگی
با من  از دریا دلان عشق از دلدادگی

بامن از شادی عید و سفره‌های هفت سین
ز شمیم سنبل و آن لاله های نازنین

با من از افسون شمع و سایه روشن‌های نور
رقص نرم ماهیان در تنگی تنگ  بلور

با من از آن گندم نورسته در دیس سپید
از نشاط  کودکانه، از سرور صبح عید

با من از سیب و سرود و سبزه و سرو و سبو
با من از آلاله‌های رنگ رنگ خنده رو

از کتاب حافظ شیراز آن دانای راز
از ترنم‌های تار و از نوازش های ساز

با من از گشت و گذار سیزده در کوهسار
با من از شوق نسیم و لاله‌های بیقرار

با من از رقص لطیف و چابک پروانه‌ها
بوسه ی باران به روی سبزه زار باصفا

با من از خاک وطن از خطه‌ی شیران بگو
ای نسیم نوبهاری با من از ایران بگو

                                   


   هما ارژنگی


چهارشنبه سوری

جای همه شما سبز!

دیشب به ما خیلی خوش گذشت.

منظورم از ما یعنی من و خانواده، خانم همسایه واحد روبه رویی و پسرش، آن یکی خانم همسایه و دخترش،ننه جیران، همسایه طبقه بالایی و دوستش، خانم و آقای همسایه ساختمان کناری به اتفاق پسر و عروس ها و نوه هایشان.

طبق یک برنامه از پیش تنظیم شده، به کمک خانم همسایه داخل پیلوت صندلی چیدیم و بعد از یک آتش بازی حسابی و کلی فشفشه و ترقه هوا کردن در حیاط، از میهمانان با چای و آش داغ پذیرایی کردیم.

جای همه شما سبز! همه چیز عالی بود. نم نم باران، پریدن از روی آتش، طعم چای و آب نبات های گل محمدی، عطر خوش آش رشته داغ و...

مهم تر از همه برق شادی که در چشمان همه به خصوص ننه جیران دیده می شد.

می شد که خودمان چهار نفر هم خوش باشیم. اما تقسیم شادی با دیگران آن را هزاران برابر می کند.

به سادگی خاطره ای ساختیم از جنس صفا و صمیمیت و یک رنگی!

کاش همیشه شادی آفرین باشیم.






پی نوشت: فکر کن!ننه جیران می خواست ظرف های کثیف را به خانه اش ببرد و بشوید. می گفت شما خیلی خسته شده اید.

نمی دانست وقتی شادی به دلها راه پیدا کند، جایی برای خستگی نمی ماند.

19 روز

دیروز اعداد 1 تا 99 را روی تخته به عدد و حروف نوشتم. با اجازه شما تمام بعد از ظهر را به دست راستم مرخصی دادم.

امروز تکالیف نوروزی بچه ها را روی تخته نوشتم و مجبور شدم زنگ تفریح مسکن بخورم تا بتوانم دستم را کنارم نگه دارم.

فردا...

فردا روز استراحتم است و برای حفظ دستم سه شنبه و چهارشنبه را هم به خودم مرخصی داده و به این ترتیب از همین حالا وارد تعطیلات نوروزی شده ام.

آغاز تعطیلات نوروزی بر آفرین مبارک!

در یک نگاه

93 برای من موج های سینوسی زیادی در بر داشت و پر بود از حس های متناقض...

سعی کردم با شادی و خرمی به استقبالش بروم اما همیشه همه چیز طبق میل انسان پیش نمی رود.

اتفاقات زیادی برایم روی داد. عجایبی شگرف با چشمانم دیدم که چشمم را به روی حقایق باز کرد. رنج بسیار بردم. تا مرحله غرق شدن در افسردگی پیش رفتم . تنهایی را با ذره ذره وجودم لمس کردم و ...

اما بلاخره توانستم خود را از این ورطه بیرون کشم.

سخت بود. خیلی سخت...

دیدن چهره واقعی اطرافیان در کتاب حقیقت زندگی دردناک است اما در لابه لای هر ورقش درسی بزرگ نهفته است. درسی که در اواسط دهه 40 زندگی آموخته و هنوز می آموزم.

شاید برای من خیلی زود شروع شد. از 35 سالگی، زمانی که پدرم را از دست دادم.

بی پرده بگویم. پدرم در زندگی من نقش پررنگی داشت. به هزاران دلیل وقتی رفت زندگی خود واقعی اش را نشان داد. تا آن زمان فکر می کردم آدم ها همانند که نشان می دهند. تعارف هایشان واقعیست و لبخندهایشان زنده و شادی بخش اما این خیالی خوش بیش نبود.

از 4 سال پیش به تدریج روی دیگر سکه وجودی آدم ها را شناختم و این شناخت در سال 93 به اوج خود رسید.

93 سالی سخت اما شیرین بود. سخت از آن جهت که دردناک بود و شیرین از آن جهت که باز هم این درد و رنج روحم را بزرگتر کرد.

بزرگتر شدن همیشه لذت بخش است. شناختن چهره واقعی دیگران گرچه سخت است اما کمکت می کند که در قدم هایی که همراه یا به سویشان برمی داری، محتاط تر باشی و آن چنان رفتار کنی که در شان ایشان است.

.

.

.

بی شک موهبتی است عظیم. اما برای من سخت است چرا که عادت ندارم وقتی لبخندهای مصنوعی می بینم، مقابله به مثل کنم. نمی توانم وقتی قلبم زشتی درون دیگری را می بیند، باز هم مبادی آداب باشم.

من خودم هستم. بی پیرایه، صریح، رک! دست به عصا راه رفتن نمی دانم.

راحت بگویم. می بُرم از آن که لبخندزنان از پشت خنجر می زند یا آن که می ایستد و دورویی دیگران را می بیند اما دم برنمی آورد. 

.

.

.

93 برای من سال سختی بود اما به سرعت باد گذشت. کاش هیچ وقت تکرار نشود.





پی نوشت: خوشحال می شوم شاهد نظرات مفیدتان باشم. اگر سختتان است، لطفا خصوصی بنویسید.

این پست ادامه خواهد داشت.

دلخوشی های کوچک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.