آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

عاشورا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سالگرد

چهارسال گذشت...

سخت و سخت و سخت...

.

.

.

آن شب محسن گفت: امروز از صبح آسمان دلگیر و غم زده بود.

امروز دیگر محسن هم در کنارم نیست.

.

.

.

و من تنها بار این غم را به دوش می کشم و به سویت می آیم.

انتظار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نزدیک تر از رگ گردن

باز هم یک 33 ساله ی تپل بذله گو...

مهربانوی عزیزم! چگونه تسلیتت دهم و دعوتت کنم به صبر، وقتی حجم سنگین اندوهت را می دانم که خود نیز چشیده ام...

کلمات قدرت آن را ندارند که انتقال دهنده همدردی من باشند. فقط از خدا برای روح آن عزیز به آرامش رسیده، رحمت و برای همه بازماندگان صبر می طلبم.

خدایش بیامرزد.






مرا به سخت جانی خود این گمان نبود

بلاخره رفتیم و بازگشتیم.

سخت ترین سفری که تجربه کرده ام.

درب خانه بچه ها را باز کردیم.

سخت بود. خیلی سخت!

گمان نمی کردم طاقت بیاورم اما دانستم هرم داغ، خوب مرا پخته است.

گریستم اما آرام...

قرآن خواندم به صوت بلند...

بعد هم از خانه دست نخورده، فیلم گرفتم برای بچه هایم که هرگز خانه دایی شان را ندیدند..

.

.

.

اکنون آرامم. چه در نهایت آرامش، از میراث پرارزش غیرت، متانت و شجاعتی که از پدر به ارث برده ام، بهره بردم و اکنون سربلندم.




خدایا سپاس که توانم دادی تا به بهترین روش از عهده اش برآیم.