آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خوبی و بدی

خانه حاج خانم، ساده اما صمیمی است با چیدمانی جالب. در جای جای خانه پاکیزگی و انرژی مثبت موج می زند. کف خانه با یک قالی دستباف لاکی رنگ فرش شده است. ظروف و دکوریهایی که نشان از قدمت یک زندگی دارد، با نظم و ترتیب در ویترینهایی قدیمی با شیشه های کشویی، چیده شده اند.

به هر طرف که نگاه می کنی، نشان از ردپای خاطره ای می بینی که در قاب های ساده بر دیوارها نشسته اند.

عکس قاب گرفته ای از شوهر حاج خانم بر روی دیوار شومینه جا خوش کرده است.عکسی سیاه سفید از مردی با سبیل های نه چندان پر پشت ملبس به کت و شلوار و کراوات. با این که 25 سال از رفتنش می گذرد اما گویا همچنان با نگاه نافذش خانه جفتش را نگاهبانی می کند.

بر روی دیگر دیوارهای خانه عکس هایی از نوه ها و برادر زاده ها و دیگر اقوام حاج خانم خودنمایی می کند.

قدیمی ترینشان جلب توجهم می کند. شبیه آنهایی که در کتب تاریخی دیده ایم. مردانی که به صورت یک نیم دایره نشسته اند، همراه با کودکانی که در جلویشان فیگور گرفته اند، به لنز دوربین چشم دوخته اند.

از حاج خانم می پرسم این عکس متعلق به چه سالیست. می گوید: شاید 200 سال پیش!

می دانم که اغراق کرده است اما خوب گوش می دهم. به مردی که بزرگتر جمع دیده می شود، اشاره می کند و می گوید: این پدر شوهرم است. و مردی جوان تر را شوهر خواهر شوهرش معرفی می کند. پسرکی ده - دوازده ساله را نشانم می دهد و می گوید این شوهرم بوده و آن پسرک دو ساله دامادم شده. همه شان به رحمت خدا رفته اند.

می پرسم: شوهرتان موقع مرگ چند سال داشته است؟

- هفتاد و پنج سال.

با یک جمع و تفریق ساده متوجه می شوم که اگر شوهر حاج خانم زنده بود، 100 سال داشت و اگر در آن عکس ده سال داشته باشد، به یقین نود سالی از عمر آن عکس می گذرد.

اوووووووووووووووه! به اندازه یک عمر...

حاج خانم از دامادی می گوید که از دخترش 20 سال بزرگتر بوده و از عروسش و نوه هایی که چقدر برای بزرگ کردنشان زحمت کشیده، از برادری که خیلی دوستش داشته، از خواستگارهایی که بعد از هر بار روضه رفتن با مادرش، در خانه را می زده اند و بلاخره در شانزده سالگی به خانه بخت رفته و ...

تعریف می کرد که آن روز ها هفته ای یک بار برای حمام رفتن از خانه بیرون می رفته اند و باقی وقتشان را به رفت و روب و پخت و پز و دوخت و دوز می گذرانیده اند.دخترها چشم و گوش بسته بوده اند و خودش را مثال می زد که چند ماه بعد از عقدش، روزی در خانه تنها بوده که در می زنند. از لای در نامزدش را می بیند که با کادویی در دست منتظر باز کردن در بوده است.

می گفت: « مادرم به خانه خاله ام چند کوچه آن طرفتر رفته بود و من می ترسیدم در را باز کنم. گویا خانم همسایه می بیند که نامزدم پشت در معطل مانده و به کارگرشان می گوید حتما .... و دخترش به خانه خواهرش رفته اند، برو و خبرشان کن که دامادشان پشت در مانده است.

مادرم وقتی برگشت، مورد عتابم قرار داد که چرا در را باز نکرده ام و من اعتراف کردم که ترسیده ام و البته به نامزدم گفتم که من در اتاق خواب بوده ام.»

حاج خانم از مادرش قبلا برایم گفته بود. مادری که خیلی دوستش داشته و موهای بلند دخترش را با کتیرا می شسته. حاج خانم می گفت:« هنوز هم لباسی از مادرم دارم و بعد از 36 سال، گاهی که دلم تنگ می شود، سراغش می روم و می بویمش و برای مادر مهربانی که نیست، گریه می کنم.»

حاج خانم می گفت:« اگر سی و شش سال از مرگ کسی گذشته باشد، می توان یکی از نزدیکان را در قبر او دفن کرد و برادرم وصیت کرده بود که او را در قبر مادرم دفن کنند و درست وقتی سی و شش سال از فوت مادرم گذشته بود، برادرم فوت کردو او را در همان قبر مادرم دفن کردند.» حاج خانم می گفت:« من توان دیدنش را نداشته ام اما استخوانهای مادرم را در کیسه پارچه ای سفیدی ریخته و بعد برادرم را دفن کرده و آن کیسه را رویش گذاشته و با خاک پوشانده اند.»

حاج خانم می گفت: « دنیا ارزشی ندارد. وقتی فکر می کنم یک خوبی می ماند و یک بدی»

بعد از جوان ها گفت که خیلی هاشان گستاخند و حرمتها را نگه نمی دارند. از خواستگاران نوه هایش که نمی توان به سادگی به آن ها اعتماد کرد و بعد از مینای بیچاره گفت و همسر ناجوانمردش!

می گفت:« بیچاره مینا! از من پرسیده خانه ام خیلی به هم ریخته بوده! همسرم گفته همکارهای کارخانه ام را آورده ام. شما ندیده اید که به خانه من آمده است؟ و من جواب دادم: نه! من ندیدم.»

و....

بعد حاج خانم تمام گوشه و کنار خانه اش را نشانم داد. داخل کمدها و حتی حمامش را...

چقدر همه جا مرتب و تمیز بود. انگار تازه جارو کشیده و گردگیری کرده باشی!

یاد یکی از دوستان مرحومم افتادم که آن قدر پاکیزه و منظم بود که من از نگاه کردن به انگشت های تمیزش لذت می بردم.

وقتی از حاج خانم خداحافظی کردم و بالا آمدم چشمم بر کفش های مینا افتاد که در جاکفشی کنار کفش های شوهرش جفت شده بود!

اگر مینا بداند چه بر سرش آمده راضی می شود کفش هایش کنار کفش های آن مرد در جاکفشی قرار گیرد؟!


نظرات 8 + ارسال نظر
عطر بهار نارنج چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ http://mazandaranbahar63.blogfa.com/

من هم مجبور به اسباب کشی شدم.
گاهی اوقات به دوران پیری فکر میکنم.دلم میخواد یکی از این مامان بزرگ باحالها باشم که نوه هام کیف کنند بیان خونه م.کلی بخندیم با هم و سربه سرشون بزارم.دلم نمیخواد تو رابطه م باهاشون هیچ قیدی در کار باشه.
البته دلم میخواد همینطوری تمیز هم باشم

کاش سلامت باشیم و بتونیم از زندگی در کنار نوه ها لذت ببریم!

ترنج... ام چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.toranjbanooo.blogfa.com

چقدر شیرینند این حاج خانمها و امیدوارکننده !!!!که هروقت دلت گرفت مثل اب روی اتیش هستند ....

تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم

آفاق چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://b-arghavani.blogfa.com


خوش به حال حاج خانوم

چقدر بزرگواره

و طفلک مینا چقدر بذبخته و خودش خبر نداره

گلابتون بانو پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ

عاشق این خاطرات قدیمیم و این پیرهای نازنین!

اینقده ریزه میزه است و قشتگ صحبت می کنه!
چرا اینجا آیکون بغل نداره!

یلدا نگار پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:49 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام عزیزم
چه توصیف قشنگ و جالبی از خونه حاج خانوم و خاطراتش داشتی
جق با حاج خانومه روزها میگذرند و ما هر روز یک قدم به خدا نزدیکتر میشیم و تنها اعمال ما میمونه و خاطراتمون.

کاش خاترات خوبی ازمون باقی بمونه!
اون دوستی که گفتم خیلی تمیز بود، می گفت وقتی بچه بودم یه خانمی همسایه مون بود که هر وقت بهش سلام می کردم، جواب می داد سلام دختر خوبم!
منم اون خانوم خیلی خوب تو ذهنم مونده و این که چقدر با محبت بود.
خدا دوستم رو رحمت کنه! این خاطره همیشه تو ذهنم هست و هر وقت بچه ای سلامم می کنه با انرژی و قشنگ جوابشو می دم به این امید که یه خاطره خوب از منم تو ذهنش بمونه و بعدها تعریف کنه و سلام کردن هم براش یه ارزش بشه!

سهیلا جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ق.ظ http://nanehadi.blogfa.com

کاش مینا هیچوقت نفهمه

به نظر من حقشه بدونه با کب داره زندگی می کنه ولی نمی تونم ونمی دونم چه طوری بهش بگم

topoli جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://ghandeasal91.blogfa.com

خیلی قشنگ نوشتی !
قدیمی ها واقعا برکت زندگی ما هستن

کاش می شد همیشه داشته باشیمشون!

شادی جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ب.ظ

توصیف قشنگی بود و خوشمان آمد بانو

به نظرم میناباید بدونه .هرچقدرفکرمیکنم میبینم بدونه بهتره .ولی چجوریشه که مهمه!!

که بتونه تصمیم درستی بگیره و شر نشه و ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد