آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

80 +

دیشب ساعت نه رفتم به حاج خانم سری بزنم اما این قدر حاج خانم خوش صحبت، ذوق کرده بود و از قدیم ها برایم می گفت که روی مبل میخکوب شده بودم و در حالی که موهای تنم سیخ شده بود، به حرفهایش گوش می کردم.

ساعت یک ربع به یازده واحد حاج خانم را ترک کردم اما جرات این که یک طبقه را با پله بالا بروم، نداشتم و سریع خودم را داخل اسانسور انداخته، با ترس بالا رفتم و بعد هم سریع در اسانسور را باز کرده و نفهمیدم چطور، اما در را با سرعت باز کرده و مانند تیری که از تفنگ شلیک شده باشد، خودم را داخل خانه انداختم و در را بسته و آن وقت نفس راحتی کشیدم.

لازم به ذکر نیست اما وقتی با چهره متعجب همسرم و بچه ها رو به رو شدم، فهمیدم که چه ورود مشکوک و خفنی داشته ام.

برای این که ترس به جان بچه ها نیفتد، فقط به گفتن این که حاج خانم خاطرات ترسناکی تعریف کرده ، قناعت کردم اما بعد هر آن چه شنیده بودم را برای همسرم تعریف کردم و وی نیز اعتراف کرد که مو بر تنش سیخ شده است...

اگر باردارنیستید و هیچگاه در خانه تنها نمی مانید و از همه مهمتر شجاع هستید، برای دانستن آن چه از زبان حاج خانم شنیدم، به ادامه مطلب بروید.



خاله ای داشتم که در روستایی جنگلی در شمال زندگی می کرد. یک بار با مادرم در حال گفتگو بودند و من هم که آن زمان ده دوازده سال بیشتر نداشتم، کمی آن طرفتر نشسته، گوش هایم را تیز کرده و به حرف هایشان گوش می کردم.

خاله ام از خانه شان تعریف می کرد که در زمین بزرگی واقع شده و و با مادرشوهر و جاری هایشان در یک جا زندگی می کنند. البته هر کدام اتاق مجزایی دارند اما اتاق ها نزدیک هم و به دور یک دایره ساخته شده اند. ( بقیه را از زبان خاله حاج خانم بخوانید.)

« در قسمتی از حیاط گودال بزرگی حفر کرده بودند تا در آن جا برای پسر جاری ام اتاقی بسازند.

رسم بود در آن زمان همه در کنار هم زندگی می کردیم و مثل امروز هر کسی این همه اسباب زندگی نداشت. یخچالمان کجا بود. جاری ام مقداری گوشت را در انباری خانه گذاشته بود و از قضا گربه سیاهی به آن دستبرد زده و آن را خورده بود. از آن جا که دله دزدیهای این گربه به اوج خود رسیده بود، جاری ام تصمیم گرفت گربه را ادب کند و در فرصتی مناسب گربه را گیر انداخته و او را با طناب از درختی آویزان کرده و به شدت کتک می زد. هر چقدر هم به او می گفتیم به گربه رحم کند و گناه دارد، می گفت باید این گربه را ادب کنم و ان قدر گربه را کتک زد که گربه بیچاره مرد و جسدش را جایی دور چال کردند.

یکی دو شب بعد همه زن ها ددر خانه مادرشوهرم جمع بودیم و تا پاسی از شب کاری انجام می دادیم. شبی بارانی بود. باران مدام از صبح باریده بود. کار که به پایان رسید اولین کسی که فتیله فانوسش را بالا کشید و به اتاقش برگشت، جاری ام بود و بقیه هم کم کم پراکنده شدند.

ساعتی بعد برادر شوهرم به اتاق مادرش مراجعه کرده و سراغ همسرش را گرفت اما جواب شنید که اولین کسی که جمع را ترک کرده، همسر تو بوده.

مردها را خبر کرده و همه جا را به دنبالش گشتند و بلاخره او را در همان گودال کنار حیاط که آب باران هم در آن جمع شده بود، پیدا کردند در حالی که طنابی بر گردن داشت و خفه شده بود. »

داستان که به این جا رسید، گفتم: حاج خانم حتما کسی با آن ها دشمنی داشته اما حاج خانم مرا به صبر دعوت کرد و بقیه داستان را از زبان خاله اش تعریف کرد.

« بعد ها بر روی آن گودال خانه ای ساختند و برای پسر جاری ام از دهی دیگر دختری به زنی گرفتند. دختری که از فرط زیبایی مانند پاره ای از ماه بود و البته جهیزیه معقولی داشت که در اتاق خودش چیده بود. آن زمان برای پنجره ها پرده هایی از جنس چلوار سفید می دوختند و گاهی در وسط، پرده را جمع می کردند.

هر روز که مردها به کار می رفتند، پسر جاری ام هم با پدرش به جنگل می رفت و شب به اتفاق برمی گشتند اما این دختر زیبا از خانه بیرون نمی آمد و حتی یک بار هم پرده پنجره اش را کنار نمی زد. گاه گاهی که ما هم از او دعوت می کردم به جمعمان بپیوند و یا در کاری کمک کند، دعوت ما را رد کرده و در همان اتاقش می ماند.

یک بار که می خواستیم دسته جمعی برای شستن فرش به کنار رودخانه برویم، مادر شوهرم که از قبل به او اعلام کرده بود، به زور او را از خانه بیرون کشید و همراه ما به کنار رودخانه آورد.

در تام مدتی که ما فرش ها را شستیم و روی شاخه های کنار رودخانه پهن کردیم، تازه عروس همچنان در گوشه ای نشسته و با بغض به ما نگاه می کرد. هنگاه ظهر روی آتش چای درست کردیم و ناهاری که با خود آورده بودیم، را گرم کردیم اما او لب به غذای ما نزد و غذای خودش را خورد که تا به حال غذایی مانند آن ندیده بودیم. رفتار این دختر برای ما خیلی عجیب بود.

آن روز گذشت تا این که یک روز مادرشوهرم نزد فال بینی رفت و ماجرا برایش تعریف کرد و فال بین روی کتابی برایش باز نموده بود و گفته بود که پسری سلیمان نام از طایفه از ما بهتران در شب عروسی این تازه عروس، عاشقش شده و حالا هر روز نزد دخترک می آید و تا غروب می ماند. مطمئن باشید به همین زودی او را با خود خواهد برد.مادرشوهرم از ترس قضیه را پنهان کرد و به هیچ کداممان نگفت تا وقتی که به ناگاه یک شب که نوه اش از جنگل برگشت، سراغ عروسش را از ما گرفت اما هیچ کدام خبری از وی نداشت. چون او اصلا از اتاقش بیرون نمی آمد. تمام مردان ده، فانوس به دست روستا و جنگل و حتی روستای مجاور را هم گشتند اما دخترک چونان قطره آبی که در زمین فرو رفته باشد، ناپدید شده بود.»

به این جا که رسید، آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم حاج خانم این ها همه افسانه است! مگر می شود کسی غیب شود. این ها تخیلات کسانی است که در قدیم به علت ناآگاهی از علل حوادث، تمام رویدادها را به از ما بهتران ربط می داده اند. اما حاج خانم قاطعانه گفت: آن زمان من هم ترسیدم. یادم هست خانم جانم می گفت: « دختر پاشو برو به حرفهای ما گوش نکن. فردا که بگویم برو از انبار فلان چیز را بیاور، نگویی می ترسم..»

و اضافه کرد خیلی هم راست است. من خودم با چشم خودم دیده ام و برای همین باور می کنم و اصلا هم چیز ترسناکی نیست...


مچ دستم درد گرفته است. آن چه بر حاج خانم گذشته است را در فرصتی دیگر می نویسم.

لطفا فقط با خودتان نگویید یک معلم تحصیل کرده پای دلتنگی های یک پیرزن تنها نشسته و این اراجیف را باور کرده که اگر شما هم جای من بوده و سخنان حاج خانم و تطابق آن را با واقعیت های زندگیش می شنیدید، وحشت در جانتان رخنه می کرد ...


نظرات 18 + ارسال نظر
رستگار چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ http://lull.blogsky.com

چه جالب...دوست دارم بقیه شم بشنوم...
این هایی که حاج خانوم گفت مشابه اش(داستان از ما بهتران) برای مادربزرگ ها و یا دایی ام اتفاق افتاده و من قبول دارم...ولی چرا این دوره کمتر اتفاق می افته؟

به خدا پس از نوشتن این پست رفتم دوش بگیرم واقعا تو حموم می ترسیدم

خانوم خانوما چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ب.ظ

وای من دوست دارم زود بقیش رو بشنوم افرین جان
در مورد کامنتت هم اشکال نداره عزیزم امیدوارم کسی ندیده باشه و کنجکاوی هم نکرده باشه نگران نباش
مرسی که بهم گفتی عزیزم

از صبح عذاب وجدان منو آروم نذاشته!

صبور چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://saboraneh.blogfa.com


یعنی کشتن گربه ی سیاه این نتایجو داشته ؟
منم از قدیمی ها از این داستانها شنیده ام

من تا به حال نشنیده بودم.

5 دقیقه تا آشنایی چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ب.ظ http://5time.blogfa.com/

بقیش لطفا

ماریا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ب.ظ http://www.rainyandsunny.blogsky.com

منتظر بقیه اش ام

heti چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://khalehhetiking.persianblog.ir/

من از این داستانا زیاد شنیدم /ولی خیلی ترسناک بود .راستشو بخوای تنها بودمک تو خونه .نخوندمش یعنی نصفه خوندمش ولی حالا که تنها نیستم کامل خوندمش .نمی دونم واقعیه یا نه ولی ترسناکه .

منم از دیشب خیلی می ترسم!

سهیلا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ http://nanehadi.blogfa.com

خیلی خوشم اومد . بقیه اش؟

چه شجاعتا!

بازیگوش چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

وحشتت رو درک میکنم...در مورد جن و از ما بهتران خب هستن و حقیقتی هستند اما اینکه این حرفا رو بتونم کاملن باور کنم...اما نمیتونم هم بگم دروغه...چون بودن و هستن...

بانو سرن (خاکستر و بانو) چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:50 ب.ظ http://banooseren.blogfa.com/

من که می گم واقعیت داره. چون افسانه ها هم ریشه در واقعیت دارند.
منتظر باقی ماجرا هستیم. آفرین جان

سعی می کنم زود بنویسم!

خانم اردیبهشتی چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:48 ب.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
من چون زیر 80 سالم ادامه مطلب نرفتم

آخه فقط حاج خانم که بالای هشتاد داره، نمی ترسید و من که داشتم پس می افتادم. همسرم هم ترس به دلش افتاده بود!

مهربانو چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:54 ب.ظ http://baranbahari52.blogfa.com

چه دوست سوسولی ذاریم مااااااادختر جان چهاخط تایپ کردن که اینهمه دستم درد گرفت نداره
اونم این داستان که اینهمه ما رو کنجکاو کردی !!!!

از شوخی گذشته منتظر بقیه شم .. ببین عزیزم منم به این چیزا هیچ اعتقادی نداشتم ، جادو و طلسم و جن و پری و این حرفا ولی تقریبا 8-9 سال پیش یکی از دوستامو دیدم که خیلی قبولش دارم استاد دانشگاه پلی تکنیکم هست اون بهم گفت که از شاگردان ارشد استاد طاهریه میشناختیش؟ حلقه ی عرفان و این چیزا ؟؟
گفت همه ی اینا واقعیه و تو نمیدونی که بعضی از کسانی که دل سیاهی دارن با این علم چه بلاها سر مردم میارن ... گفت ما خودمون به چشم دیدیم چطوری جن رو در خدمت خودشون می گیرن ..
یکی از دوستام تو محل کار هم جزوهمین شاگردای استاد طاهریه و همه ی اینا رو تایید کرد
حالا بیشتر برید بترسید
راستی اگه در برابر زدن و کشتن اون گربه ی بینوا اون بلا سر خانومه اومده حقشه چون من هم عاشق گربه هام .. هم که آزار هر موجودی گناه نابخشودنیه.. حیوون بدبخت حالا خوبه اون موقع ها گوشت انقدر گرون هم نبوده زن دیوانه

باور کنید. از بس می ترسیدم خیلی پاک کردم و دوباره نوشتم. آخرشم یه عالم غلط داشتم.
واقعیت که می دونم داره و برای همین هم هست که ترسیده بودم.

مهربانو چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:57 ب.ظ http://baranbahari52.blogfa.com

این + 80 که تو گذاشتی گفتم اوووه چه ماجرار س ک س ی میخوای بگی
حالا جان من بقیه ش رو نوشتی بیا خبر م کن جا نمونم ها

به وقتش تعریف می کنم!

آفاق چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:53 ب.ظ http://b-arghavani.blogfa.com


من باور میکنم قدیما از این چیزا بود

خدا رو شکر که حالا نیست!

هاچ زنبور عسل چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://shm88.blogfa.com

وووووووووی چه ترسناک

فکر کن دیروز تو حموم همش به راه آب نگاه می کردم.

مریم-م پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ق.ظ http://memorial-m.blogfa.com

سلام آفرین بانو
باید اعتراف کنم که من خیلی علاقه داشتم بخونم ولی جرات نکردم
می دونی چرا؟؟
چون من بیشتر وقت ها تنها تو خونه هستم و شب ها هم تو اتاقم تنهام ترسیدم بخونم از این به بعد بترسم

آخه من یک مقداری هم توهم دارم.


====
حاج خانوم نگفت شما ممکنه بترسید؟؟

من خودم هم خیلی ترسو هستم. البته حاج خانم اینقدر با لب پرخنده و با دوق تعریف می کرد که من اصلا فکر نمی کردم بخواد چنین چیزی تعریف کنه وگرنه همون اول از محضرش مرخص می شدم.

پناهنده پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ

عجب داستانی.... !

یلدا نگار پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام عزیزم...قدیمی ایها بسیار از این
خاطرات تعریف میکنند و واقعیت هم حتما داشته...و جالب اینجاست اولین خاطره پرشوری که از گذشته بخوان بگن همینهاست...من اینا رو 12 شب در حالی که تو اتاقم تنها بودم خوند و اصلا هم نترسیدم و کلی خوشم اومد چون متفاوت و با هیجان بود..خوب الان دیگه اون موجودات نمیتونند پیش ماها باشن و ترسمون بیمورده..چون احتمالا برق میگردشون ماشین میزندشون ممکنه لای جارو برقی گیر کنند به اشعه موبایل حساس باشند از صدای تی وی بترسند...الان دیگه اونا از ماها وحشت میکنند.و نیستند...پس ترسی ندارند.در ثانی تو جایی که بسم ا...گفته میشه اونا نمیان.

خدا رو شکر !

topoli پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ

oh my god !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد