آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

مرگ یا زندگی

همسر برادر یکی از همکاران شش ماهی بود که سکته کرده و به تشخیص پزشکش دچار مرگ مغزی شده بود. یکی دیگر از پزشکان اما نظر داده بود که مرگ مغزی نیست و در کمای عمیق فرو رفته است.

بچه هایش خیلی به بازگشت مادرشان امید داشتند هر چند می دیدند که مادرشان به کمک دستگاههای پزشکی زنده است. در این چند ماه مدام خانواده در بیمارستان بسر می بردند. اما زندگی همچنان جریان داشت. مثلا دخترش عقد کرد و ...

این اواخر پزشکان روی مرگ مغزی تاکید داشتند و بچه ها راضی شده بودند که دستگاهها را از مادرشان جدا کنند مگر کوچک ترینشان.

هفته پیش مادر به خوابش آمده و خواسته بود که حلالش کنند. با دیدن این خواب کوچکترین فرزند هم راضی شد که دستگاهها را از بدن مادر جدا کنند.

بزرگترها تصمیم گرفتند زمانش را به بچه ها اعلام نکنند و در همین تعطیلاتی که گذشت، بچه ها را که فشار عاطفی زیادی را تحمل کرده بودند، به مسافرت بردند تا اندکی روحیه شان بهتر شود.

قرار بود پس از برگشت از سفر اجازه جدا کردن دستگاه ها را به پزشکان بدهند.

درست دو روز پس از برگشت از سفر، بدون جدا کردن دستگاه ها، مریض فوت کرد.

.............................................................................................................................

دوست پزشکی دارم که تعریف می کرد دو دوستش با هم دچار حادثه رانندگی شده بودند. یکی در همان زمان حادثه با مختصر آسیب دیدگی فوت کرد اما دیگری که دچار ضابعات بیشتری هم شده بود، به کما رفت.

بعد از دو ماه که به زندگی برگشته بود، عنوان می کرد که در این مدت چند بار دوست مرحومش به بالینش آمده و خواسته بود که با او به دنیای دیگر برود اما هر بار جواب می شنیده که من زندگی را دوست دارم و هنوز در دنیا کار دارم.

.............................................................................................................................


پدر من هم که برنگشت، دلی به این دنیا نداشت و دلش می خواست برود. آن 33 روز هم برای این بود که من آماده شوم و دل بکنم...

خیلی دلم می سوزد...

اسرار عجیبی دارد زندگی و مرگ انسان...



نظرات 9 + ارسال نظر
آفاق جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ http://b-arghavani.blogfa.com


همین رضایت دادن برای قطع دستگاه خیلی سخته خیلی

بانو سرن (خاکستر و بانو) جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ http://banooseren.blogfa.com/

واقعا در این دنیا آدم چه چیزهایی می بینه و می شنوه

نونا جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

انگار هر چی بزرگتر باشی وقتی والدینتو از دست میدی داغش بیشتره
اگه ناراحت نمیشید چرا از مادرتون نمینویسید؟

خواهم نوشت!

میلاد جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ http://www.ms1994.blogfa.com

بسیار عالی.خوشحال میشم اگه به وبلاگ منم سر بزنید و نظر بدید

.آزی. جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:57 ب.ظ http://rouzhayerangi.blogfa.com/

آفرین جان پس شما هم درد به کما رفتن پدرتونو کشیدین. منم دیدم و مطمئنم همه اون روزا به خاطر این بود که مامانم دلش نمیومد از ما دل بکنه و داشت ما رو آماده می کرد.
هم برای مامان خودم و هم برای پدرتون فاتحه خوندم.

شما هم؟خدا رحمتشون کنه!

هاچ زنبور عسل شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 ق.ظ

خدایا حکمتتو شکر واقعا آدم می مونه تو اسرار مرگ وزندگی

خانومِ میم شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://66-64.blogsky.com/

عزیز از دست دادن خیلی سخته
سخت ترش وقتیه پای این چیزا پیش میاد....
خدا صبر بده....

مرگ عزیز خیلی سخته.

رستگار شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://lull.blogsky.com

اجل برگشته می میرد،نه بیمار سخت...

درسته. تا د روز قبل از سکته پدرم ما مسافرت بودیم و پدرم از سفرشون خیلی لذت بردند. چه می دانستم؟

شادمانه یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ب.ظ http://shademane1.persianblog.ir/

راستش این قسمتی رو که به بالینش می اومده و بهش میگفته با هم به اون دنیا برن» برام باور پذیر نیس

اینو با یک واسطه شنیدم.
البته عمه ام هم که قلب عمل کرده بود، می گفت تو ریکاوری شوهر مرحومش مدام میومده پیشش و می گفته بیا با هم بریم. اینو از خود عمه ام شنیده ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد