آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

معلمی سخت است...

ریاضی را دور می کردیم. پسرک حواسش نبود. چند بار متوجه شدم که گوش نمی دهد. توبیخش هم کردم.

گوشی ام به صدا در آمد: سلام خانم ....

_ ... حالش خوب است؟

_ بله! چه طور مگر؟

_  چون درسش را بلد نبود، بابایش دیوانه وار کتکش زده است.

_ ای وای! چرا؟ .... که همه ریاضی را بلد است.

_  دقیقه ساعت را بلد نبوده است.

_ آن را که در سال دوم می خوانند....

_ پدرش که این را نمی داند.

_ وای بر من! دیدم حواسش جمع نیست...

مادر زیر گریه می زند.

....................................................................................................................................

آرام کنارش می روم.

خوب که دقت می کنم، رد دست های ناجوانمردانه بزرگمرد کوچکی را می بینم که بر گونه پسرک نقش نیلی زده است. سرش را که خم می کند، دستم را جلو می برم و چند بار بر سرش می کشم.

سرش را بالا می آورد، لبخندی می زند و می گوید: مگر من بچه شما هستم که چنین با مهربانی دست بر سرم می کشید؟

_ مگر فرقی هم می کند؟


..................................................................................................................................

روزهای پایانی سال تحصیلی عجیب دلتنگی با خود به همراه می آورند اما دیدن صورت کبود پسرک، سخت قلبت را می فشارد و به درد می آورد.