آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

حاج خانم و قابلمه پارتی

عصر حاج خانم نبود. سهم حلوایش را در ظرف درداری قرار داده و در یخچال گذاشتم.

ساعت 10 که بیرون می رفتیم، متوجه شدم حاج خانم آمده است.

سریع حلوایش را برایش بردم. گفتم که دو بار دخترم در خانه تان امده و شما نبودید.خیلی خوشحال شد انگار دنیا را به او داده بودم.

همان جا ناخنکی زد و حلوا را در یخچال گذاشت. گفتم: ببخشید اگه خوب نشده! من مهارتی در پختن حلوا ندارم. 

گفت: نه! خیلی خوش مزه شده. خدا بابایت را بیامرزد.

بعد حاج خانم شروع کرد به تعریف که امروز ظهر ناهار میهمان نوه اش بوده است و فردا هم برای صرف ناهار به خانه نوه دیگرش دعوت شده است.بعد گفت که فرزندان یکی از دخترانش هر دو هفته یک بار در خانه یک نفرشان جمع می شوند و دیداری تازه می کنند و اضافه کرد هر کدامشان غذای خودش را می آورد و البته من و دخترم هم نخودی هستیم.

بعد گفت که قرار می گذارند هر هفته همه یک غذا بپزند مثلا هفته پیش قرمه سبزی داشته اند و این هفته هم نمی دانم چه در نظر دارند....

نمی دانید حاج خانم با چه ذوق و شوقی برایم حرف می زد. بعد به سمت یخچال رفت و گفت: چه می خواهی برایت بیاورم؟

گفتم: ممنونم. تازه شام خوره ام چیزی نمی خورم.

حاج خانم گفت: نوشابه خنک برایت بیاورم؟

گفتم: نه حاج خانم! شام کشک و بادمجان خورده ام. عجله دارم. بچه ها پایین منتظرند و حاج خانم گفت: این وقت شب حتما با شوهرت برو بیرون.

گفتم: بله حاج خانم همسرم هم پایین منتظر است.

و ....



پی نوشت: لذت بردم از این صفای کودکانه حاج خانم. خیلی راحت جلوی من حلوا را مزه کرد و ذوق و شوقش را نشان داد و خیلی راحت از قابلمه پارتی نوه هایش گفت.

کاش همه این قدر باصفا و مهربان بودیم....

نظرات 11 + ارسال نظر
نوا جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ http://navaomom.persiablog.ir

چه همسایه ماهی .خدا برای هم حفظتون کنه.
من اصلا بلد نیستم حلوا درست کنم همیشه حلواهام سوتی داره.

دقت رسپی بعضی از وبلاگها خیلی بالاست. مثلا همین حلوایی که از وبلاگ تسترها برداشتم..
البته آردها با هم فرق می کنند. مثلا همین دیروز وقتی دیدم روغن حلوام کمه. یه نصف لیوان دیگه روغن مایع ریختم. همون طوری که تو عکس معلومه حلوا روغن زیادی نداشت که از اطرافش شره کنه و کم روغن هم نبود که ترک بخوره. یکی دو بار درست کنید البته به مقدار خیلی کم تا اندازه اش دستتون بیاد.
من خیلی وقت ها که آشپزی می کنم دخترمم صدا می کنم تا بیاد ببینه. این طوری حداقل یه چیزی تو ذهنش می مونه و کار به نظرش سخت نمیاد.

عسل جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:12 ق.ظ http://injamadresenist.persianblog.ir/

آخی من خیلی این حاج خانومو دوست دارم

خیلی بی ریاست.
تکیه کلامش هم قربووووووونت برم هست با یه کشش دوست داشتنی تو صداش.
مثل شخصیت های کارتنیه!

سهیلا جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ق.ظ http://nanehadi.blogfa.com/

صفای کودکانه کاش همه داشتیم

کاش...

تینا جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ق.ظ http://tinak.blogfa.com

چقدر از برنامه ی نوه هاش خوشم اومد
هدفشون فقط کنار هم بودنه بدون به زحمت انداختن هم
خیلی عالی!!

بله فرمایشتون صحیحه!

هاچ زنبور عسل جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ق.ظ http://shm88.blogfa.com

عاخی چه حاج خانوم بامزه ای

یه همچین حاج خانمی داریم ما

heti جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 ب.ظ

کاش همه فامیلها مثه نوه های حاج خانوم دوره می ذاشتن اینجوری کسی تنها نمی موند .
دوست من علاوه بر دوره ایی که گذاشتن صندوق وام هم دارن که هر ماه مبلغ جمع شده رو به یه نفر می دن .اون نفری که وام رو گرفته همه تو خونه ش جمع میشن وهم شامی می خورن و همدیگه رو می بینن هم وام صاحبخونه .چون تعدادشون زیاده مبلغ وام خیلی بالاست وخیلی به کارشون می یاد .
خدا این حاج خانومو حفظ کنه .همسایه خوبی هستین برای هم .

کاملا درست می فرمایید.
ما دوره بذاریم فیس و افاده عروسها رو چیکار کنیم؟

یلدا نگار جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:07 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

کاش من همسایه ات بودم

کاش...

نوا جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ http://navaomom.persiablog.ir

دستورهای مختلفی را امتحان کردم همراه مامانم هم درست کردم فقط اون دفعه هایی که با مامانم درست کردم خوب بوده بقیه اش که تنها بودم خوب نشده حالا یکبار هم باید دستورتسترها راامتحان کنم.

حتما موفق میشید.

مهربانو شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 ق.ظ http://baranbahari52.blogfa,com

میدونی افرین جان بیشتر از چی خوشم اومد؟ از شعور بالای این خانواده .. ببین واقعا دلشون میواد دور هم باشن .. هر کی غذاش رو میاره هم همدیگه رو میبینند هم به کسی فشار نمیاد اون مامان ها هم که نخودین حسابی سرحال و سرزنده میشن .. همیشه میشه از زندگی بهترین اصتفاده رو برد

خیلی از تعارف ها هست که رفت و آمدها رو کم کرده.
این خانواده فلسفه درست زندگی رو فهمیدند.
خوشا به حالشون

مسی شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ق.ظ

عزیزمی!

[ بدون نام ] شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

چه کدبانوی باسلیقه ای هستید چقدر اینا هوس انگیز بود

لطف دارید. احتمالا این کامنتو برای پست قبل می خواستید بگذارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد