آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

هنوز نرمی گونه هایش را حس می کنم.

پدرم را در خواب دیدم ...

او هم برای کمک آمده بود...

جالب است مرده ها چنین از دنیای ما زندگان خبر دارند. البته بهتر است بگویم آن زندگان بهتر از دنیای ما مردگان و بیخبران خبر دارند.

.

.

.

وقتی متوجه شدم دارد می رود،صورتش را با دو دستم گرفتم و آنقدر بوسیدم و بوئیدمش که هنوز هم نرمی پوستش را حس می کنم.

یک وداع جانانه! انگار که دیگر هیچ وقت به خوابم نخواهد آمد!

نظرات 5 + ارسال نظر
سمانه سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ق.ظ http://weroniika.blogfa.com/

سلام
خدا پدر و برار بزرگوارتون رحمت کنه
دقیقا به موقع می آن
اون زمان هایی که نیاز داریم
روحشون شاد

آمین.

5 دقیقه تا آشنایی سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:12 ق.ظ http://5time.blogfa.com/

روحشون قرین شادی

آمین

سپیده سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ

پست غمگین و در عین حال قشنگی بود
خداوند رحمتشون کنه

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.

بانوی ماه سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ http://mid-day-moon.blogsky.com

روحشون شاد باشه

آمین

پیرامید سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:58 ب.ظ http://lifeformyself.blogsky.com

انشاءالله که باز هم میاد... من فکر می کنم اگه قلبتون در مورد برادرتون هم کمی آروم تر بشه، برادرتون هم می تونه تو خواب به روح شما نزدیک بشه...

امیدوارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد