چهار قل خوانده ام و آیةالکرسی...
از زیر قرآن ردش کرده ام...
هفت بار افوض امری الی الله خوانده ام و به خدا سپرده ام...
پسرک مادر امروز با دهان روزه سفرش را آغاز کرد و ما فردا...
خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. جرقه اش همان شب میهمانی زده شد و امروز قطعی شد.
مقصد: استان زیبای گیلان!.
.
.
.
هزار بار سفارش کرده ام: تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
امروز که روزه ای اما فردا زیاد هله هوله نخوری...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...
پی نوشت: خدایا! پسرم را به خودت سپردم. هوایش را داشته باش.
نمی دانم وقتی جوگیر شده و دخترم را در کلاس شنا ثبت نام کردم، هیچ فکر نکردم ساعت نه تا ده و نیم شب ماه رمضان وقت مناسبی برای کلاس رفتن نیست. گویا مرکز منطق مغزم در آن لحظه از کار افتاده بود که به پیامدهای احتمالی آن هیچ نیندیشیدم.
پی نوشت: البته به دخترم خیلی خوش گذشته و حسابی کالری سوزانده بود. همین ما را بس!
برای سحری عدس پلو پخته و ماست و خیار عالی آماده کرده ام.
باز هم چهار نفری آماده می شویم که دعوت حق را لبیک گوییم و میهمانش شویم.
باشد که آداب میهمانی را تمام و کمال به جای آوریم.