آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

احفظ الحافظین

چهار قل خوانده ام و آیةالکرسی...

از زیر قرآن ردش کرده ام...

هفت بار افوض امری الی الله خوانده ام و به خدا سپرده ام...

پسرک مادر امروز با دهان روزه سفرش را آغاز کرد و ما فردا...

خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. جرقه اش همان شب میهمانی زده شد و امروز قطعی شد.

مقصد: استان زیبای گیلان!.

.

.

.

هزار بار سفارش کرده ام: تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...

امروز که روزه ای اما فردا زیاد هله هوله نخوری...

تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...

تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...

تا ما نیامده ایم، تن به آب نزنی...






پی نوشت: خدایا! پسرم را به خودت سپردم. هوایش را داشته باش.