آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

انرژی مثبت

سفره ناهار که جمع می شود، بالشی می آورم و جلوی تلویزیون دراز می کشم. بچه ها هم برای استراحت به اتاقشان می روند و همسر که پای کامپیوتر نشسته است، دقایقی بعد به من ملحق می شود. نمی دانم کی خوابم برده است اما با شنیدن صدای پسرم از خواب بیدار می شوم اما دلم نمی خواهد از زیر پتو بیرون بیایم.

پسر به آشپزخانه می رود و کتری را پر از آب می کند و روی گاز می گذارد. صدای فندک گاز را می شنوم و باز بیهوش می شوم.

پسرم مدام شوخی می کند و حرف می زند تا من و همسرم را بیدار کند اما باز هم چشمهایم خواب دارد.

سینی چای را کمی آن طرف تر می گذارد و تلویزیون را روشن می کند و صدایش را بلند می کند اما من هنوز خوابم می آید.

پسرم بلند می گوید: بابا بلند شو! بشـ.ار اسـ.د فرار کرده!همسرم با خوش حالی از خواب می پرد ولی با دیدن خنده های پسرم، لبخندش محو می شود.

حالا دیگر من هم بلند می شوم. پسرم را سرزنش می کنم که یک روز هم که خواسته ام بخوابم، او نگذاشته است. چشمم که به ساعت می افتد، آه از نهادم بر می آید. درست سه ساعت خوابیده ام. سریع چایم را می خورم و آماده می شوم.

در مقابل چشمان حیرت زده خانواده اعلام می کنم که کلاسی دارم که ساعت شروعش پنج و نیم بوده است و از خانه بیرون می زنم.

در حیاط به سمت در می روم، صدایی مرا به خود می خواند:« آهای خانم خوشگله! »

سرم را به سمت بالا بر می گردانم، حاج خانم را می بینم که سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: « کجا می روی؟»

عجله دارم اما با خوشرویی مقصدم را اعلام می کنم و خداحافظی می کنم. عجیب است با همان جمله انرژی گرفته ام.

دست هایم را در جیب پالتو فرو می برم و با سرعت به سوی کلاسم راه می افتم که دویست متر آن طرف تر است اما صدای حاج خانم هنوز در گوشم طنین انداخته است: آهای خانم خوشگله...

لذتی دارد بس دلنشین! خوشگل ببینندت و خوشگل صدایت کنند...



...................................................................................................................................

بانویی که با نام شیرین برایم ایمیل گذاشته اید، خوش حال می شوم بتوانم برای حل مشکلتان کمکی کنم.



خوشبختی در قلب من

ساعتیست از پارک برگشته ایم! پارک رفتنمان خیلی ناگهانی پیش آمد.

داشتم شیرقهوه درست می کردم که همسرم گفت: برویم پارک؟ آن قدر با ذوق و شوق پیشنهاد داد که حیفم آمد نه بیاورم. تا قهوه ام آماده شود با پسرم رفتند تا از قنادی نزدیک خانه شیرینی بخرند. شیرقهوه را در فلاسک ریختم و 4 تا لیوان برداشتم و با دخترم از خانه بیرون رفتیم. همسر و پسرم هم همان موقع رسیدند و رفتیم پارک نزدیک خانه!

همه چیز عالی بود!

هوای پاک و تمیز، بلورهای ریز رقصان برف، گرمای مطبوع قهوه و شیرینی و لطافت پای سیبی که همسرم مرا با آن سورپرایز کرد، برف بازی بچه ها و شور و شوق همسرم برای عکاسی در شب، راه رفتن بر روی برف های پا نخورده و حالا خانه ای با گرمای مطبوع و من که زنی خوشبختم!

 خیلی خوشبختم. همسر مهربان و وفادار، فرزندانی سالم و فهیم، خانه ای گرم و راحت و هزاران نعمت بی شمار دیگری که از پروردگارم هدیه گرفته ام!

خدایا! طعم دلچسب و دلنشین سبز بودن و شاد زیستن را به تمام بندگانت بچشان و خوشبختی را هم چون دانه های ریز برف بر بام تمام خانه های این شهر هدیه کن! 


خدایا! برای شادمانی، سلامتی،‌توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم!

غریب

برای جبران محبت خواهر همسرم، تصمیم دارم برای شب یلدا دعوتشان کنم و البته آن جاری را نیز که پارسال در بحبوحه تغییرات داخلی، به یادمان بود و ما را به میهمانی یلدایش دعوت کرد.

میهمانی از اندک چیزهاییست که حال مرا خوب می کند.

......................................................................................................................................

وقتی کلید واژه ام درب خانه قبلی را نگشود، غم همچون بختکی بر قلبم افتاد و ذوق و حوصله را نیز ربود.

حالا اما خیلی بهترم.

هنوز این جا برایم حکم خانه استیجاری را دارد و اگر بتوانم کلید خانه قبلی را بیابم و اثاثیه اش را به این جا انتقال دهم ، خانه دائمی قلب من خواهد شد.

لطفا مرا در این خانه تنها نگذراید و به من سربزنید.

من در این محله غریبم!