آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

رسید مژده که تنها نخواهی ماند...

خوش حال کننده ترین خبری که می شود شنید، این است که یکی از صمیمی ترین دوستانت در شرف گرفتن حکم انتقالیست و تا چند ماه آینده در این شهر بزرگ همدلی خواهی داشت.


خدایا! هزاران بار سپاس!

چکدرمه با پلوی قرمز شفته یکیست وقتی مهم مهربانی پدرهاست!

چکدرمه غذای سنتی ترکمن هاست. خیلی سالها پیش ( حتی قبل از آن که من به دنیا بیایم)، پدرم گذارش به ترکمن صحرا افتاده و خیلی اتفاقی میهمان خانواده ای میهمان نواز شده که بر سر سفره پربرکتشان چکدرمه نهاده و از میهماناشان پذیرایی کرده بودند. پدرم بارها خاطره اش را برایمان تعریف کرده بود و البته ما را در لذت چشیدن طعم چکدرمه، شریک نموده بود؛ آن هم بر سر سفره خودمان و با دست پخت خوش مزه خودش. حتی فرزندانم هم این خاطره را شنیده و طعم چکدرمه دست پخت پدربزرگشان را تجربه کرده اند.

و اما آن چه مرا یاد دست پخت پدر و مهربانی های بی دریغش انداخت، این پست گولوی نازنین بود.

گاهی یک پست به ظاهر ساده، چنان دلتنگت می کند که اشک از چشمانت سرازیر می شود و در حسرت مهربانی دست نیافتنی پدر می سوزی اما دیری نمی پاید که گولوی نازنینت، پی به دلتنگی ات می برد و از همان راه دور قلبت را به میزبانی مهر بی مثالش فرا می خواند و آبی می شود بر آتش دلتنگی ات با این کامنت پر مهرش.

آزی جان! این خاصیت دنیای مجازیست که قلب ها را به هم نزدیکتر می کند و دوستی هایی می آفریند بی نظیر.


خدایا به خاطر همه دوستان عزیزی که به من هدیه دادی، سپاس!

این پست هدیه ایست به گولوی عزیز مهربان و آن کامنت پرمهر را هم خودم به این پست انتقال دادم تا برای همیشه یادم بماند که چه دوستان مهربانی دارم.

دعا می کنم مادر عزیزتان به سلامتی از سفر برگردند و بار دیگر دور هم پلو قرمز دست پخت پدر مهربانتان را نوش جان فرمایید. آمین

خواهش می کنم حس ششم را جدی بگیرید.

حس ششم من خیلی قوی هست و بارها این نکته به من و همسرم ثابت شده است.

از اوایل هفته پیش بود که مدام حس مس کردم این دوستمان برای تعطیلی میلاد پیامبر به مشهد خواهند آمد. تا آن جا که روز دوشنبه به همسرم گفتم گمان می کنم آخر هفته میزبان خانواده آقای ... باشیم. اما همسرم گفت: احتمالا ایشان برای تعطیلات 22 بهمن به مشهد بیایند.  

صبح سه شنبه ام به 5 بار روشن و خاموش کردن لباس شویی گذشت و بعد هم برای ناهاربیرون رفتیم و به تماشای فیلمی در سینما نشستیم.سپس به خانه جاری 3 رفتیم که از قبل ما را اتفاق جاری2 برای شام دعوت کرده بود. آن قدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به دوستم تلفن کنم و احوالی از ایشان بپرسم.

چهارشنبه حدود ساعت 10 به اتفاق همسر و پسرم برای خرید دف از خانه خارج شدیم. درست جلوی مغازه مورد نظر بودیم که تلفن همراه همسرم به صدا درآمد و من از صحبت های همسرم فهمیدم که دوستش در مشهد و منزل خواهر خانمش هستند و می خواهند سری به ما بزنند. مشغول صحبت با فروشنده و قیمت گرفتن بودم که دیدم همسرم دارد به دوستش اظهار می کند که الان بیرونیم و ایشان را برای شام دعوت می کند. اشاره کردم که برای فردا ناهار دعوتشان کن اما همسرم خداحافظی نموده و تلفن را قطع کرد. 

از مغازه که بیرون امدیم به همسرم گفتم: بهتر است زنگ بزنی و میهمانی امشب را کنسل کنی. چون الان باید به مدرسه بروم و از طرفی وضعیت خانه در شرایطی نیست که امشب پذیرای مهمان باشیم. ( شایان ذکر است ما با این دوستمان خیلی صمیمی و خودمانی هستیم اما به هرحال خانه و زندگی باید مرتب باشد.)

همسرم از این گفته من خیلی ناراحت شد که چرا این قدر همه چیز را سخت می گیری. خانه فقط یک جارو و گردگیری ساده می خواهد که آن هم ساعتی بیشتر وقت نمی برد و بعد از مدرسه هم می توانی انجامش دهی. گفتم: کلاسم را چه کنم؟ فرمودند: آن را هم برو.

تصور کنید: خانه ای که باید مرتب شود، مدرسه ای که باید بروی و کلاسی که حضور در آن واجب است، از آن طرف همسری که فکر می کند اختیار دعوت کردن 4 نفر میهمان را هم ندارد و این طرف هم خودت که برنامه ریزی برای یک میهمانی 4 نفره هم برایت مهم است.

دردسرتان ندهم! چه بین من و همسرم گذشت که توانستم راضیش کنم میهمانی را کنسل کنم. خودم زنگ زدم و با دوستش صحبت کردم و قبول کرد که فردا تشریف بیاورند و تاکید کردم زودتر بیایید تا همدیگر را بیشتر ببینیم. ( قبلا از این دوستمان برایتان نوشته ام. خدا را گواه می گیرم که آن قدر دوستشان دارم که  اگر یک ماه هم در خانه ام بمانند، احساس ناراحتی نمی کنم اما دوست دارم وقتی میهمان دعوت می کنم. همه چیز مرتب باشد.)

به خانه که رسیدیم، وسایل شام را آماده کردم اما وقت برای خوردن ناهار نبود و به مدرسه رفتیم. ساعت 2 به دخترم زنگ زدم که برای شام آبگوشت بار بگذارد و تا آمدن من کتابخانه ی اتاق برادرش را مرتب کند.

چهارشنبه ها ساعت 4 بعداز ظهر تعطیل می شویم. وقتی از مدرسه برگشتم، دخترم کارهایی را که به او سپرده بودم، انجام داده بود. جارو کردن را از اتاق پسرم شروع کردم اما متاسفانه جارو برقی مکش نداشت. خرطومی و لوله ها را وارسی کردم اما همه تمیز بودند. تمیز کننده کف را باز کردم و با پیچ گوشتی به جانش افتاده تمام قطعاتش را باز کردم اما آن هم تمیز بود. تمام قطعات تمیز کننده کف را شسته، خشک نموده و دوباره همه را سر هم کردم اما فایده ای نداشت.انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بود تا روی اعصابم پاتیناژ برود.

همسرم که از مدرسه برگشت، دوباره تمام اجزای جاروبرقی را بازبینی کرد و مشخص شد در لوله قوصی اش یک رژ لب 10 سانتی گیر کرده و پشت آن هم مقدار زیای پرز جمع شده بود. لوله قوصی را تمیز کرد و نفس جاروبرقی بالا آمد اما حالا وقت رفتن به کلاسم بود.

نمی دانید همان در دست گرفتن دف و تمرین حرکاتی چند بر روی آن چه لذتی داشت و چه طور آن همه انرژی منفی را که در درونم انباشته شده بود، را از بین برد.

وقتی از کلاسم برگشتم. اتاق پسرم را جارو کشیدم اما به خاطر این که از صبحانه تا حالا فقط یک لیوان شیر و یک شیرینی خورده بودم، ضعف داشتم و پس از خوردن شام هم چنان سنگین شدم که فقط توانستم نماز بخوانم و برنج خیس کرده و گوشت را از فریزر به یخچال منتقل کنم.

حالا دیگر همسرم همه چیز را فراموش کرده بود و قول داد صبح زود بیدارم کرده و کمک کند تا بقیه کارهایم را انجام دهم.

فردا از 4 صبح بیدار شدم و پس از خواندن نماز ابتدا کمد رختخوابها را مرتب کردم. چه چند روز قبل  خانواده جاری3 شب را در منزل ما گذرانده بودند و رختخواب ها را دخترها چیده بودند و صد البته خودم باید دوباره مرتبشان می کردم. ( نزنید آن لنگه کفش ها را! باز کردن در آن کمد با آن وضعیت فاجعه ای هولناک می نمود.).

اتاق را که جارو کردم، نوبت راهروی اتاق ها بود که میز کامپیوتر در آن جا قرار دارد.بعد نوبت به جابجایی میز کامپیوتر رسید. چیزی که مدتها بود ذهنم را مشغول کرده بود و فقط ساعت 5 صبح روز پنج شنبه وقتش رسیده بود.

حالا فقط مانده بود اشپزخانه و هال که البته کار چندانی نداشت و با کمک همسرم در ساعتی به اتمام رسید. دخترم که راهی مدرسه شد. غذا را روی اجاق گذاشتم همسرم برای خرید میوه بیرون رفت و من به شستن سرویس پرداختم تا بعد از آن دوش بگیرم و تنقلاتم را بچینم. هنوز مشغول تمیزکاری بودم که پسرم گفت: مامان! زنگ می زنند. تا پسرم در را باز کند، دست و پایم را اب کشیدم و چادری بر سر کردم و حالا پشت در بودند. پس از سلام و احوالپرسی به هال راهنماییشان کردم. ( دوست تعجب کرد که چرا دیده بوسی نکردم. توضیح دادم که تمیز نیستم و عذرخواهی کردم که باید دوش بگیرم.)

خدا می داند با چه سرعتی دوش گرفته و لباس مناسب پوشیدم. در این فاصله همسرم هم رسیده بود. دوباره خوش آمد گفته و با دوستم دیده بوسی کرده و به پذیرایی مشغول شدم.

بماند که چقدر خوش گذشت و از میزبانیشان لذت بردم.

متاسفانه نزدیک غروب به خانه خواهرش رفتند. چه تصمیم داشتند فردا صبح به شهرشان برگردند.

این میهمانی یک درس ساده اما مهم به من داد.

به هشدارهای حس ششمت توجه کن. چه معنی دارد، وقتی حست می گوید میهمانی بر تو وارد خواهد شد، به سینما بروی یا تا نیمه شب در خانه جاری ات گل بگویی و گل بشنوی؟

در خانه ات بمان و خانه ات را مرتب کن تا همسرت در حین عصبانیت نگوید: تو که می دانستی میهمان برتو وارد خواهد شد، خانه ات را از قبل مرتب کن.


 

پی نوشت: آمارگیر وبلاگم به فنا رفته است. کسی می تواند کمکی کند؟