آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خوش آمدی که خوش آمد مرا ز آمدنت

بهار تو کی و چگونه پا به شهر و خانه من گذاشتی که صدای پایت را نشنیدم.

با این که امسال سخت مشتاق بودم هر چه زودتر روی سبز زیبایت را ببینم اما ازآمدنت غافل ماندم و تو آمدی زودتر از همیشه!

گمان نمی کردم چنین بی صدا بیایی.

نشانه های آمدنت را دیده بودم اما شاید باورش برایم سخت بود که پس ازاین زمستان سرد و سیاه، بهار آمدنی باشد...

دیروز از در که وارد حیاط شدم، سرم را بالا بردم که پنجره های خانه ام را ببینم اما ناگاه نگاهم بر دخترکان سپیدت خیره ماند که بی صدا بر تن شاخه ها به دلبری و طنازی نشسته بودند.



شوری مرا در بر گرفت وصف ناشدنی...



تو آمده ای م من بی خبر مانده بودم...

منی که هرسال بیشتر از همگان ذوق و شوق آمدنت را داشتم و خود و خانه ام را برای ورودت مهیا می کردم!

حالا آمدنت را ندیدم؟

مهم نیست! تو به من آموختی همیشه سرم را بالا بگیرم تا زیبایی ها را زودتر ببینم.

مهم این است که تو آمده ای هرچند تقویم های کاغذی چیز دیگری می گویند.

تقویم دلتان بهاری و بهارتان سرشار از سبزی و خرمی باد.





پی نوشت: عنوان برگرفته از اشعار شهریار است.