آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

دلهای کوچک و ترس های بزرگ

سامی: « اجازه خانم! »

من: « بله! »

سامی: « یه حرفی از دیروز تو دلمون نگه داشتیم. میشه گوشتون بگیم؟ »

کنارم می آید و می گوید: « خانم! ما از وقتی پبش دبستانی بودیم، حتی از وقتی مهد کودک می رفتیم، میوه نخوردیم. یعنی دوست نداریم میوه بخوریم. حالمون بد میشه. میشه اون بازی که گفتین چشمامونو می بندین و میگین حدس بزن چه میوه ای داری می خوری رو انجام ندیم؟ میشه ما میوه نخوریم؟ »

من: « بله »

سامی:

من:

.

.

.

.

ماشین زیپ کیف امیر جدا شده. با ناراحتی می گوید: « خانم! چیکار کنم؟ »

من: « درست میشه پسرجان. »

امیر: « میشه الان درسش کنید؟ »

من: « انبر دست لازم داره و من الان ندارم. تو خونه به پدرت بگو برات درست کنند. »

.

چند دقیقه بعد

امیر با چشمانی که از نگرانی دودو می زند: « خانم! گم شد. »

همراه با بچه ها کف کلاس به دنبال یک ماشین زیپ نارنجی می گردیم. اما هر چه بیشتر جست و جو می کنیم، کمتر می یابیم.پایان عملیات جست و جو را اعلام می کنم و به امیر اطمینان می دهم که زیپ کیفش درست می شود. ماشین یدکی در بازار یافت می شود. اصلا می شود یک زیپ جدید دوخت.

اشک میهمان چشم های امیر شده است. به او قول می دهم زنگ تفریح به مادرش زنگ می زنم و موضوع را اطلاع می دهم تا او را دعوا نکنند.

به پشت میزم برمی گردم تا بقیه کارم را انجام دهم.

چند دقیقه بعد

امیر نزدیک می شود و می گوید: « خانم! نمیشه الان زنگ بزنید؟ مامانم منو می کشه! »

من:




پی نوشت: امروز وبلاگ خانم اردیبهشتی را از دست ندهید.