آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

رسم


لباس خریده ام.

برای مادر و عمه ام.

که از عزا درآورمشان...

زود گذشت...

54 روز...

و روزها که از پی هم می آیند و می روند...

دیری نخواهد پایید که سال کهنه برود و سال نو بیاید.

غم تو ای برادر اما هیچ وقت کهنه نخواهد شد و از دل بیرون نخواهد رفت...

جگرسوز است...



پی نوشت: خدایا! صبر بده.