آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اندر احوال پرسی مدیر

زنگ آخر ( به قول بچه ها زنگ خانه ها‌ ) به صدا در آمد. بچه ها از کلاس بیرون رفتند. وسایلم را جمع کردم و بیرون آمده و با تعدادی از اولیا خوش و بش کرده و از سالن بیرون زدم. به پایین پله ها که رسیدم، مدیر را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و ایشان پرسید: امروز ندیدمتان. نبودید؟ دیر آمدید؟

-: سرم شلوغ بود، دفتر نیامدم...

.

.

.

حیف عجله داشتم و گر نه باید می گفتم زنگ تفریح اول به دفتر آمدم اما شما دیر کرده و حضور نداشتید.

بعد اگر نیامده ام، پس اینجا چه می کنم؟

اگر دیر کرده ام، شما که دیرتر آمده ای!

بعد اصلا چه طور شده که از پشت صندلی ات بلند شده و مهم تر از آن به حیاط آمده ای!









پی نوشت: مشخص است که اعصاب ندارم.