آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

داغ تر از آش


شنبه شب مادر دانش آموزم زنگ زده بود و می گفت: اجازه می دهید درس گل را به پسرم یاد بدهم؟

-: خیر! خودم به موقع تدریس خواهم کرد.

-: حوصله اش سر رفته است. کتاب های کمک درسی اش را هم تا جایی که گفته بودید، حل کرده است و الان بیکار است.

-: خانم! بگذارید فرزندتان کمی بچگی کند. اجازه دهید از این تعطیلی لذت ببرد.

-: خودش اصرار می کند. دلش می خواهد درس جدید را زود یاد بگیرد.

-: خانم! اندکی به کودکتان صبر کردن یاد بدهید!

-: چکار کنم؟

-: هیچ! بگذارید بازی کند. تلویزیون نگاه کند. چه می دانم سرش را گرم کنید.



پی نوشت: شمار روزهای تعطیل سرمای هوا به سه روز رسید اما آن بنده خدا دیگر جرات نکرد زنگ بزند.