آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

مادرو ببین...

امروز رتق و فتق اشپزخانه را به دخترم سپردم.

دفتر و دستکش را پهن کرد که یعنی دارم زبان می خوانم.

.

.

.

.

.

.

به مادرش رفته است.

وقتی کاری باب میلش نباشد، هزار عذر و بهانه در ذهنش ردیف می کند که از زیر انجام دادن آن کار دربرود.