آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

همدردی

باز هم دیروز با رضا برای دست خطش حرف و سخن داشتیم. اگر نوک مدادش را تیز کند و کمی دقت کند، بسیار زیبا می نویسد اما امان از وقتی عجله کند، چنان درشت می نویسد که به قد قواره خودش هم نمی آید چنان خطی داشته باشد.

-: رضا! چرا دقت نمی کنی و با عجله می نویسی؟

-: نمی دانم خانم!

-: اما من می دانم. دلت می خواهد زود تکلیفت تمام شود و بروی سر بازی. شاید هم برای این که بپری و جلوی تلویزیون بنشینی و مدام کارتون ببینی.

-: نه خانم! همه کانالهایمان قطع است. اصلا نمی توانم کارتون ببینم.

-: خدا لعنتشان کند. ( به خدا از دهانم بیرون پرید. )

-: این هدهد لعنتی هم کارتون نشان نمی دهد.

-:



پی نوشت: 


روز قبل یکی از همسایه ها اطلاع داده بود که بهوش باشید که برادران نیروی انت.ظامی درب خانه ها زنگ زده و در صورت باز شدن درب به پشت بام هجوم برده و دیش ها را جمع می کنند.

همسر به همه ساکنین ساختمان سپرده بود که تا از هویت کسی که زنگ زده اطمینان نیافته اند، درب را باز نکنند.

جهت جلوگیری از ورود برادران محترم از بام ساختمان های مجاور، به ساکنین ساختمانهای مجاور نیز اطلاع رسانی شد.

یکی از همسایه ها: ممنون که اطلاع دادید.

دیگری: ما که دیش نداریم!




مطمئنا درک می فرمایید که چقدر اعصابمان به هم ریخته بود که در جواب آن طفل چنین درفشانی نمودیم.