آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

بباف و بباف

بیرون بودم. برای کاری به خانه زنگ زدم که دخترم گفت: حاج خانم تلفن کرد و با شما کار داشت.

به خانه که رسیدم، اول سری به واحد حاج خانم زدم.

بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: بافتنی را تا کجا رساندی؟ تا زیر حلقه بافتی؟

گفتم: نه بابا! تو را به خدا کمی یواشتر حاج خانم. تازه کشبافش را تمام کرده ام.

حاج خانم: چه کار می کنی دختر؟ زود باش که زمستان رسید.

من: حاج خانم! هنوز یک هفته هم نگذشته که من کاموا خریدم. تازه مدرسه هم می روم. میهمان هم داشته ام. این وسط یک جامدادی هم برای دخترم بافته ام، دف هم می زنم.

حاج خانم: راست گفتی دختر. اصلا یادم نبود.



پی نوشت: پنج شنبه هفته پبش برای بافت پلوری برای پسرم کاموا خریدم. 120 دانه سر انداختم و 12 سانت هم بافتم اما به نظر می آمد، 120 دانه کم باشد.

آن را برای پشت پلور کنار گذاشتم و دوباره برای جلو 140 دانه سرانداختم و تا الان کشبافش را بافته ام. در نظر دارم مانند مدل عکس زیر، البته با یقه هفت ببافم اما پسرم اصرار دارد با همین مدل یقه ببافم. به نظر من برای پوشیدن روی پیراهن فرم مدرسه، یقه هفت شکیل تر است. 



حالا کو تا یقه. البته فکر می کنم حاج خانم مجالم ندهد و مجبور شوم تندتند ببافم و ببافم و ...