آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

دیانا از سوپم خوشش آمده بود

خانم همسایه می گفت: « چقدر سوپ خوشمزه ای بود...

دیروز آش پخته بودم، دیانا می گفت: مامان چرا سبزی ریختی؟ مگه نمی دونی من سبزی دوست ندارم...

امروز اما سوپ رو با اشتها می خورد. گفتم: مامان این هم که سبزی داره، پس چرا این قدر دوست داری؟

گفت: نه مامان! این سوپ سبزی هاش نی نی اند...»

خانم همسایه می گفت: «هر قاشقی که می خوردم می گفتم: خدا رحمتشون کنه!...»

.

.

.

خدایا! تو هم شنیدی؟ یادت هست پدرم چقدر بچه ها را دوست داشت؟

هم رفتگان ما هم مامان به آرامش رسیده خانم همسایه رو قرین رحمت کن.

خدایا! از غذاهای بهشتی نصیبشون کن.






پی نوشت: نتوانستم به رسم پدرم سفره افطاری وسیعی پهن کنم اما مانند آخرین افطاری خانه پدری ( که سوپش را خودم پختم)، سوپ پختم و به همسایه ها تقدیم کردم. باشد که قبول درگه حق افتد! آمین