آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

از ماست که برماست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

التماس دعا

به دلم افتاده بود در این ایام برای اموات خیرات کنم اما نمی دانستم چگونه؟

تا اینکه همسرم پیشنهاد کرد امروز به نیت اموات شله زرد بپزیم و بین همسایه ها و همین مغازه های اطراف پخش کنیم.

دیشب برنج را پاک کرده و خیساندم. بادام ها را پوست کرده ام و الان انتظار می کشند که خلالشان کنم.

من اما تصمیم دارم اول یک حال اساسی به خانه بدهم و حسابی همه جا را برق بندازم و بعد با خاطر جمع دیگ کوچکم را بار بگذارم.

ان شاءالله به یاد همه عزیزان خواهم بود. شما هم در این روزهای عزیز، اگر جایی دلتان لرزید، به یاد همه آرزومندان، به خصوص آرزومندان سلامتی باشید. 

یادمان باشد صحرای عزیز را از یاد نبریم .

التماس دعا!


پی نوشت: برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب ...

همه چیز را به خدا بسپار.

اگر یادتان باشد سی درصد تعطیلات تابستانی ام به نشستن بر سر کلاس های اموزش ضمن خدمت پایه ششم گذشت. آن هم در ماه رمضان و هوای گرم مرداد!

شصت درصد کلاسها در تابستان برگزار شد و بقیه اش از مهرماه به بعد آخریش را همین دو هفته پیش گذراندم.

حقیقت آن که در شهریور ماه و روز تعیین مدرسه،چون معلمان کلاس های ششم مدرسه فعلی، مشخص شده بودند، باز همان کلاس اول را برگزیدم و برای برداشتن کلاس ششم به مدارس دیگر نرفتم. چون مدرسه فعلی بسیار نزدیک خانه و از بهترین مدارس ناحیه است.

هر کدام از همکاران که متوجه می شدند، کلاس ششم نگرفته ام، متذکر می شدند که گواهی گذراندن دوره را به من نخواهند داد و همه زحماتم بر باد خواهد رفت.

اوایل دلم می لرزید اما به خود می گفتم گواهی را صادر کنند که چه بهتر، صادر هم نکنند هم باز چیزی از دست نمی دهم چه دوستان خوبی در آن کلاس ها پیدا کرده ام و مطالب زیادی هم آموخته ام.

خیلی وقت است که اصلا به آن فکر هم نمی کردم.

امروز موضوع را با مسئول مقطع که برای کاری به مدرسه ما آمده بود، در میان گذاشتم. تعجب کرد که چرا با گذراندن دوره ششم ابلاغ اول گرفته ام و گفت: اصلا چه کسی به شما ابلاغ اول داده است؟

با خنده گفتم: خودتان پای ابلاغم را امضا کردید و من با این سابقه خدمت، هرگز به خاطر برداشتن کلاس ششم به مدارس دور از خانه نمی روم. اگر هم گواهی ام ندهید دو سال دیگر که نیروهای راهنمایی به مقطع خودشات برگردند، خودتان پشیمان می شوید.

در همین حین خانمی که همراهش بود، گفت: نگران نباشید. گواهی برایتان صادر می شود.

به همین سادگی! به همین راحتی!

این ها همانهایی بودند که از همکاران تعهد گرفته بودند که در صورت گذراندن دوره باید در کلاس ششم تدریس کنند اما از تعداد نیروهای خود و ابلاغ هایی که صادر کرده اند، خبر ندارند.



در یک روز سرد زمستانی اتفاق افتاد.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک پیاله ترشی مخلوط

رفته بودم منزل حاج خانم. برای تقدیم شیشه ای ترشی مخلوط که همین امروز درست کرده ام. سرشب بود، بین هشت و نیم تا نه! قصد نداشتم زیاد بمانم اما تعارف کرد و رفتم داخل.

به گمانم داشت حاضر می شد که بخوابد. رختخوابش را وسط هال پهن کرده بود. گفتم مزاحم نمی شوم و بهانه آوردم که بچه ها امتحان دارند. گفت: چه کنم؟ از بیکاری و تنهایی مجبورم بخوابم. تلویزیون هم که همه اش نوحه و عزا پخش می کند و دلم می گیرد. چشمم افتاد به یک رادیوضبط قدیمی که روی پیشخوان اشپزخانه اش خودنمایی می کرد. یادم آمد زمانی دور در خانه پدری ما هم شبیهش را داشتیم. به رادیو ضبط اشاره کردم و حاج خانم ادامه داد که من این رادیوضبط را از خیلی وقت پیش دارم و هنوز هم نوارهایی دارم که با همین دستگاه به آن ها گوش می دهم از هایـ...ده و مهـ...ستی و ...

 گفت: یک روز با دخترت بیا تا برایت نوار بگذارم و با هم گوش دهیم. قول دادم امتحانات بچه ها که تمام شود، یک روز به خانه اش بروم تا با هم آهنگ های قدیمی گوش کنیم.


......................................................................................................................................

 ترشی ها را که در شیشه ها می ریختم، نام کسانی را که دوست دارم شیشه ای به ایشان هدیه کنم، بلند می گفتم. لازم است بچه ها یاد بگیرند شادیشان را با دیگران تقسیم کنند. حتی اگر این شادی کوچک، خوردن یک پیاله ترشی مخلوط باشد.