آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

حسرت

چند روز است که میهمان داشته ام و نتوانسته ام از پدرم حالی بپرسم. گوشی ام را بر می دارم تا با پدرم تماسی بگیرم. لیست مخاطبین را بالا و پایین می کنم اما هرچه بیشتر می گردم، کمتر می یابم.دستانم می لرزند...

از همسرم کمک می خواهم. با گوشی اش با شماره پدرم تماس می گیرد و گوشی را به دست من می دهد اما کسی گوشی را بر نمی دارد. نگران می شوم....

از خواب بیدار می شوم...

کمی طول می کشد تا یادم بیاید از آن چه بر من گذشته است...

اشک هایم فرو می ریزند.

کاش...

یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله

یادتان هست اول محرم برای طلب حاجتی برای امام حسین نذر کردم؟

دیروز با خودم گفتم : یا امام حسین من طاقت ندارم. نشانه ای بنما.

دیشب در خواب دیدم بر سفره نذری امام حسین نشسته ام و با خوراکی بسیار خوش طعم پذیرایی شدم و امروز به ختم قرآنی دعوت شدم که بی ریا اما باصفا بود.

مولایم با توکل به خدا،به نشانه ات ایمان آورده ام و منتظر شفاعتت می مانم.

اربعین

 یک اربعین گذشته و زینب رسیده است

بالای تربتی که خودش آرمیده است

یا ایها الغریب  سلام ای برادرم

ای یوسفی که گرگ پیرهنت را دریده است

ازشهر شام کینه رسیده مسافرت

پس حق بده که چنین داغدیده است

احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است

در کربلا نسیم مدینه وزیده است

بر نیزه بودی  و به سرم بود سایه ات

با این حساب کسی زینبت را ندیده است

این گل بنفشه های  تن و چهره ی کبود

دارد گواه ، زینبتان داغدیده است

توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت

طعم فراق و غربت و غم را چشیده است

آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه

با آه می رود سکینه  و خجلت کشیده است

این دختر شماست  که خواستند کنیزیش ....

لکنت گرفته است و صدایش بریده است

نیزه نشین شد حضرت سقا  و اهلبیت

زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

***

گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان!

در شام ماند و شهر جدید آفریده است

---------------------------------------------------------------
یاسر مسافر
 
منبع

تلنگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کارما

با همسرم برای خرید بیرون رفته بودیم. هنگام برگشت همسرم از من خواست با کلیدم در را باز کنم.

اما کلید من همراهم نبود. همسرم کلید در حیاط را به پسرم داده بود اما بقیه کلیدها همراهش بود. زنگ یکی از همسایه ها را زدم و پس از معرفی خودم خواستم در را باز کنند و بعد تشکر کردم.

بالا آمدیم. همسرم خیلی غر می زد که چرا کلیدت داخل کیفت نیست و مزاحم همسایه شدیم و ...

من: از کجا می دانستم کلیدت همراهت نیست؟

همسر: .....

( حقیقت آن که کلیدم را روی کمد کلاس جا گذاشته بودم. )

عصر که از مدرسه برگشتم، همسرم دنبال کلیدهایش می گشت اما پیدایشان نمی کرد. 

همسر: کلید مرا ندیده ای؟

من: نگرد ، بعدا پیدا می شود.

همسر: شاید در مغازه هایی که رفتیم، جا گذاشته ام!

من: نه! مطمئنم در خانه هستند. 

چند ساعت بعد کلید همسر جایی بسیار در دسترس پیدا می شود.

من: یادت باشد استرسی که برای گم شدن کلیدت تحمل کردی، کارمای استرسی است که بر من تحمیل کردی!