آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

گل پسر

مدرسه برای بچه ها کلاس تقویتی گذاشته است. از کلاس ما هفت نفر شرکت کرده بودند.

زنگ استراحت که زده شد، گل پسر گفت: بچه ها هم که امروز نیامده اند!

با کی دعوا کنم؟

با کی بازی کنم؟

من:


پی نوشت: روز اول مدرسه، عینک یک کلاس چهارمی را شکسته بود ، گلوی  شاگرد کلاس اول 1 را خراشیده و با دیگری دعوا کرده بود.

از روز بعد یکی یکی والدین می آمدند تا ببینند گل پسر کیست که فرزندان دلبندشان را کتک می زند و گریه کنان به خانه می فرستد. دیگر شکایت کردن از گل پسر عادی شده بود.

جلوی خودم با دیگر بچه ها پرخاش می کرد و تا رویم را برمی گرداندم، با یکی گلاویز می شد.

سر میز جلو کنار میز خودم نشاندمش و مدام زیر نظر بود که خطایی نکند.

بتدریج شمار غیبت ها و دیر آمدنهایش سر به فلک زد اما ای کاش ماجرا به همین جا ختم می شد.

گل پسر در نوشتن هم کند بود اما مصمم. بارها زیر املایش نوشتم که :

بهتر است هر شب در خانه املا تمرین کنی.

بهتر است در صداکشی بیشتر تمرین کنی.

مطمئنم روزی همه کلمه ها را درست می نویسی.

و...

اما دریغ...

آن قدر برایش صدا کشیدم. آن  قدر کلمه ها را هجی کردم. آن قدر به نشانه ها اشاره کردم که مگو و مپرس.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که خیلی وقت ها هم تشرش زدم.

حرصم می گرفت از والدینی که به فکر فرزندشان نبودند. مادرش را که اصلا ندیده بودم. پدرش اما زیاد به مدرسه می آمد. هر روز با بچه ای به بغل و گل پسر به دست جلوی در کلاس ظاهر بود.

بارها به پدرش گفته بودم که فرزندتان نیاز به رسیدگی زیادی دارد و با تایید وی رو به رو می شدم و فردا فقط چند کلمه فاقد ارزش املایی در دفترش می دیدم.

آخر یک روز گفتم بگویید مادر بچه بیاید تا راهنمایی اش کنم چه گونه با فرزندش کار کند.

مادرش که آمد، خیلی با او صحبت کردم .

چند روزی با گل پسر بیشتر کار شد اما باز هم به فراموشی سپرده شد.

فهمیدم مرا نباید به خیر وی امیدی باشد.

کم کم که گل پسر ساختار کلمه ها را یاد گرفت، خودش را بالا کشید. از یک چیز گل پسر خوشم می آمد و آن این که از زیر کار در رو نبود و تکالیفی را که به او می دادم، انجام می داد. بارها به بهانه هایی نه چندان مهم او را به دفتر بردم و برایش از مدیر جایزه گرفتم. سعی کردم بیشتر به او توجه کنم. مدام در گوشش خواندم که روز به روز پیشرفت می کنی.                                         گاهی که می پرسید: خانم من دیگه بد نیستم؟ دلم برایش می سوخت. می گفتم تو همیشه خوب بودی، فقط گاه کارهای نادرست انجام می دادی.

و ....

دیروز املا می گفتم. فکر می کنم من از همه بچه ها بیشتر ذوق داشتم که املا تمام شود.

املا که به پایان رسید، دست گل پسر را گرفتم و به دفتر بردم.

مدیر خم شده بود و از کشوی زیر میزش چیزی بر می داشت. گفتم برایتان شاگردی آورده ام.

همان طور که خم بود، گفت: این موقع سال؟

جواب دادم بله!

مدیر سرش را که بالا آورد، دفتر گل پسر را روی میزش گذاشتم و گفتم این دفتر این گل پسر است.

دفتر را ورق زد اما باور نمی کرد. آن خط زیبا و آن املاهای بدون اشتباه!

قرار شد گل پسر روز شنبه جایزه بگیرد.

من آن چه وظیفه ام بود را به انجام رساندم اما کاش خانواده اش بیشتر با او مدارا کنند که به دنبال تخلیه هیجاناتش در مدرسه و دعوا با دیگر بچه ها نباشد.

نظرات 18 + ارسال نظر
رستگار پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:01 ب.ظ http://lull.blogsky.com

آخی! چه پسر نازی

خداییش پسر خوبیه ولی تو خونواده بهش توجه و محبت نشده.

پرندیک پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:56 ب.ظ http://parendik.blogfa.com

خوش بحال گل پسر با چنین معلم خوبی
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بعضی از خانواده هارو باید دار زد.نمیفهمم هدفشون از بچه دار شدن چی بوده؟

تو جامعه به خانواده ها آموزش داده نمیشه. بعضی فقط بچه میارند بدون هیچ گونه آینده نگری!
و من هم فقط وظیفمو انجام دادم.

آبان آذر پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://abanazar.ir

سلام
شما هم یکی از قهرمان هایی هستی که توی پست آخرم ازشون نوشتم..
تبریک میگم:) حتما تلاشت توی سرنوشت این بچه تاثیر میگذاره حتی با وجود شرایط خانوادگیش.

شما خیلی لطف دارید.
من یک معلم ساده ام که امیدوارم وظیفمو به خوبی انجام داده باشم.

مسی پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ http://zibatarin74.persianblog.ir

وای خدا به دادت برسه از دسته این پسر بچه تخس
خدا بهت توفیق بده

مطمئن باش خوب از پسش بر میام

گلابتون بانو پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

کار خیلی بزرگی کردی. واقعا خسته نباشی. اگر یه معلم بی حوصله و بی ملاحظه گیر این بچه میومد قطعا آینده اش یه چیز دیگه میشد.
بهت تبریک میگم.

ممنونم از لطفتون.من این کارها رو برای همه شاگردام می کنم.
حالا اونی که ضعف داره، نیاز به توجه بیشتری داره و البته انجام وظیفه است.

heti پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:11 ب.ظ http://khalehhetiking.persianblog.ir/

چقدر شما معلم های دبستان نازنین هستین .

لطف داری عزیزم!

.آزی. پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ http://rouzhayerangi.blogfa.com/

وااای آفرین جون. چقدر خوبی
متاسفم که بعضی پدرمادرا از بچه داری فقط داشتنشو بلدن.

ماریا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.rainyandsunny.blogsky.com

من از الان واسه 2 سال دیگه که پسرم میخواد بره مدرسه استرس دارم نمیدونم بعضی والدین چطور اینقدر بی خیال اند

چرا استرس عزیزم؟ کو تا دو سال دیگه. گل پسرو به خدا پسپار عزیزم.

یلدا نگار پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام افرین جان
بهت افتخار میکنیم

خیلی لطف دارید همکار عزیزم!

نونا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ب.ظ http://nona88.blogfa.com/

از شغل معلمی عاشق همیناشم

بله! مخصوصا کلاس اول که می دونی پیشرفتشون بسته به تلاش تو بوده.
در کلاسهای بالاتر چنین حسی رو نداری.

مانا( آش شله قلم کار) پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ب.ظ http://sooratakam.persianblog.ir

دست مریزاد خانم دلسوز . قطعا نتیجه اش رو خواهی دید در زندگیت . خسته نباشی

بله! به حرف شما ایمان دارم.

.آزی. جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ق.ظ http://rouzhayerangi.blogfa.com

آفرین جون من می خوام بیام کلاس اول. تو کلاس شما. راهم می دین؟ بهترین خاطره هام مال کلاس اوله و معلمای مهربونم.
راستی ببینین رنگ قالبم حالا فشنگه؟

البته من خیلی هم مهربون نیستم و بچه ها حسابی ازم حساب می برند.
بله که قشنگه!

سهیلا جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ق.ظ http://nanehadi.blogfa.com/

آفرین عزیز فک کنم کل مسیر زندگی بچه رو عوض کردی . دستت درد نکنه

من کار خاصی نکردم. فقط وظیفمو انجام دادم.
گل پسر، پسر خوبیه. خیلی مصممه. یه مثال می زنم. به بچه ها میگی هر کسی خودش یه بار از روی درس بخونه. بچه ها شروع می کنند به خوندن، یهو زنگ تفریح می خوره. همه می دوند به سمت حیاط اما گل پسر خوندنشو تموم می کنه بعد میره!

باران جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

خسته نباشید خانم معلم

ممنونم!

مارال و آلنی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 ق.ظ http://maraloalni.blogfa.com

مدتی که خاموش میخونمتون با این پستتون یاد معلم های خودم افتادم. داشتن معلمی همچون شما نعمت بزرگیه واسه اون دانش آموز. من دو تا از معلم هام رو هیچ وقت یادم نمیره معلم پنجم ابتدایی و ریاضی دوم راهنمایی. من همیشه دانش آموز زرنگی بودم ولی خودم خیلی قدر این رو نمیدونستم. درواقع این دو معلم عزیزم به من یاد دادند که از استعدادهام استفاده کنم الان دارم مقطع ارشد رو دانشگاه شریف میخونم و همیشه سپاسگزار این دو معلم عزیزم هستم. امیدوارم این شاگرد شما هم همیشه موفق باشه.

از آشنایی تون خیلی خوشحال شدم. خوشا به حال شما !
خداوند به معلمان عزیزتان خیر و برکت بدهد. آمین
شاد و پیروز باشید.

سنا شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ http://sohrab8sana.blogfa.com/

خب حالا متوجه شدم چرا کتابی مینویسین!
چه معلم دلسوزی. آفرین به شما. براتون آرزوی موفقیت میکنم.

ممنون!

هدیه شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ب.ظ

خدا خیرتون بده تاثیری که شماتو زندگیش داشتینو شاید هیچ وقت فراموش نکنه.
راستی این پسرگل احتمالا بیش فعالی نداره؟!

ممنونم از لطفتون.
نه بیش فعال نیست . خیلی پرخاشگره!

بانوی ماه یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ http://mid-day-moon.blogsky.com

سلام
ای کاش همه ی معلم ها مثل شما بودند.
متاسفانه خیلی از معلم ها بخصوص پایه ی اول نه تنها به بچه ها کمک نمیکنن بلکه اونا رو از درس هم زده میکنن.
این گل پسر تا عمر داره شما رو فراموش نمیکنه شک نکنید.

آره میشه گفت: هر روز به من سر می زنه و احوال می پرسه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد