آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

به خاطر یک مشت پفک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در سفر شناختم...

8 صبح چهارشنبه 11 اردیبهشت همراه با 11 نفر از دانش آموزانم و تنی چند از دانش آموزان دیگر کلاس ها در اتو بوس نشسته بودیم و عازم اردوی یک روزه به مقصد اردوگاه کشوری شهید بهشتی گلمکان بودیم.

از بقیه اتوبوس ها زودتر رسیدیم. نگهبان جلوی در برگه ای به ما داد که محل اسکان بچه ها در آن نوشته شده بود. پس از سر و سامان دادن بچه ها و تعیین کمپ مربوطه، از بچه خواستم به جز محوطه چمن رو به روی کمپ، هر جا که خواستند بروند، ابتدا به من اطلاع بدهند و اجازه بگیرند. چون اردگاه شلوغ بود و به غیر از دانش آموزان مدرسه ما، دانش آموزان چند مدرسه و از جمله دو دبیرستان دیگر هم در اردوگاه حضور داشتند؛ هر چند محل اسکان و بازی هر مدرسه از دیگری جدا بود.

روی بلوکه های سیمانی زمین چمنی که بچه ها در آن بازی می کردند نشستم و نظاره گر بازی بچه ها بوده و از دور آنها را زیر نظر داشتم.

در این میان چند دعوای کودکانه را رتق و فتق نموده، چند تا از بچه ها را به آبخوری هدایت می کردم و آن یکی را به دستشویی و ....

ساعتی که گذشت یکی از همکاران از من خواست به جمع دیگران بپیوندم و صبحانه بخورم. از مدیر پرسیدم: بچه ها را چه کنیم؟ جواب داد: اردوگاه امن است و مشکلی پیش نمی آید.

کمپ محل اسکان همکاران همان نزدیک بود. دوباره به بچه ها تاکید کردم از زمین بازی دور نشوند و به جمع همکاران پیوستم.

در این فاصله چند بار توسط بچه ها بیرون فراخوانده شدم. یکی محل دستشویی را از من می پرسید. دیگری شکایت می کرد که توپش را دوستش گرفته است و آن دیگری را ( به گفته خودش ) شاگرد چاقالوی کلاس اول 1 کتک زده بود و ....

صبحانه که تمام شد، سهمیه کیک و آبمیوه هر دانش آموزان را از مدیر تحویل گرفتیم تا به دست بچه ها برسانیم. بچه ها را در یک جا جمع کردیم اما دو نفرشان نبودند و کسی هم از ایشان خبرنداشت. سریع به مدیر و معاون خبر دادم که دو تا از بچه ها نیستند اما جواب شنیدم: نگران نباشید . حتما همین دو رو بر هستند.

دقایقی گذشت اما پیدایشان نشد. با اتفاق معلم کلاس دوم، دور تا دور اردوگاه را گشتیم . زیر همه درختان را جستجو کردیم اما خبر از کسی نبود. در این میان بلندگو نام خانمی را تکرار می کرد و او را به بهداری اردوگاه فرا می خواند.

دل در دلم نبود. با خود گفتم حتما بچه ها طوریشان شده که پرستار را به اردوگاه می خوانند. به سرعت خود را به بهداری رسانده اما متوجه شدیم یکی از بچه های دبیرستانی بدحال است.

به پذیرش اردوگاه رفتیم تا از بلندگو نام بچه ها را صدا بزنند اما در جواب شنیدیم که کی تشریف آورده اید؟ چرا مدیرتان نیامده پذیرش بگیرد. مگر بچه هایتان ناهار نمی خواهند؟

یعنی در آن لحظه دلم می خواست سر این مدیر را از تنش جدا کنم که وارد اردوگاه شده اما به میریت اردگاه اطلاع نداده است.

به جستجو ادامه دادیم و همکاران مرد و از آن جمله مدیر و معاون و مربی پرورشی را دیدیم که سخت به بازی والیبال مشغولند.

جلو رفته و از معاون خواستم چاره ای بیندیشد و بچه ها را پیدا کند. در جواب گفت: پیدا می شوند.

بر آشفتم و گفتم : مثلا شما یک مردید! ناظم آموزشگاهید و هیچ احساس مسئولیتی در قبال بچه ها ندارید. دستپاچه شد و گفت: شما بروید ما هم می آییم و پیدایشان می کنیم.

دیدیم به خیر ایشان امیدی نیست. خود به جستجو ادامه دادیم. سری به فروشگاه و استخر قایق ها هم زدیم. در این میان یکی از بچه های کلاس ششم خبر آورد که آن ها را اینجا دیده و دقایقی پیش به محل استقرار بچه های مدرسه خودمان برگشته اند.

با سرعت برگشتیم و دو دانش آموز چشم سفید را دیدم که خنده کنان مشغول بازی اند. (فکر کنید من در آن لحظه چه حالی داشتم.‌)

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که حسابی مورد مواخذه قرار دادمشان که چرا اجازه نگرفته اند و بدون اطلاع دادن به من کجا رفته اند؟ آن هم با یک کلاس ششمی!

قضیه از این قرار بود که طفلکی 5 هزار تومان پول همراه داشته و نشانی فروشگاه را از ششمی پرسیده و آن ششمی هم بچه را گول زده و بعد از خرید از فروشگاه از او خواسته با هم بروند و با پول کلاس اولی قایق سواری کنند.

اگر فکر می کنید همین جا قضیه ختم به خیر شد، اشتباه می اندیشید چرا که ظهر شده بود و بچه ها گرسنه اما خبری از غذا نبود چه هنوز مدیر و معاون تشریف فرما نشده بودند.

مدیر و معاون که تشریف آوردند، فرمودند: دیدید گفتیم بچه ها پیدا می شوند.

گفته ایم بچه ها گرسنه اند. تازه یادشان آمد که وقت غذاست. پرسیدند مگر ناهار می دهند؟

بچه ها را به صف کردیم و به طرف سالن غذاخوری هدایت کردیم.جلوی در منتظر بودیم و من در آن میان سر بچه ها را با نگاه کردن به گیاهان و پیدا کردن شباهتها و تفاوتهایشان گرم کرده بودم که متوجه شدم بچه های مدرسه دیگری به داخل سالن هدایت شده اند . اگر شما ذره ای عرضه از این مدیر و معاون دیدید که بروند جلو و نگذارند بی نوبتی شود، ما هم دیدیم.

چه بگویم که از دوازده و نیم در صف غذا بودیم و ساعت سه به بچه هایمان ناهار رسید.

تازه ناهارم را خورده بودم که یکی از بچه ها گریه کنان سر رسید که خانم! نمی دانم چه چیزی داخل رفته که چشمم این قدر می سوزد!

کنار شیر آبی صورتش را شستم و از او خواستم صورتش را زیر آب بگیرد و چشمهایش را باز و بسته کند تا چشمش شسته شود. اما فایده ای نداشت. به مدیر اطلاع دادم. فرمودند: به بهداری ببریدیش، من هم زود می ایم.

بچه را به بهداری بردم و خانم دکتر چشمش را شست و شو داد. اما اگر شما مدیری دیدید، من هم دیدم.

به کمپ برگشتیم. کم کم وسایلمان را جمع کرده و به سمت مشهد راه افتادیم.حالا نوبت پاسخ دهی به تلفن های والدین نگران بود. حق داشتند. قرار بود ساعت 4 بچه ها در مدرسه باشند اما ساعت 4 ما از اردوگاه راه افتادیم. 

بلاخره ساعت 5 در مدرسه بودیم. بچه ها را شمردم 11 نفر صحیح و سالم در حیاط مدرسه صف کشیدند اما کو مدیری که بیاید و تحویل بگیرد.

تا پنج و نیم در حیاط یکی یکی بچه ها را تحویل والدینشان دادیم و خسته و کوفته از روزی پراسترس به خانه رسیدم.

به جرات می توانم بگویم اولین اردوی دانش آموزی بود که این قدر به من سخت گذشت. فقط و فقط به همت مدیر و معاونینی که احساس مسئولیت نداشتند.

حتما یادم می ماند اما اگر یادم رفت و نابخردی کردم و خواستم سال دیگر هم با این آدمهای بی مسئولیت بچه ها را به جایی ببرم، شما این روز را یادم بیندازید.



بهترم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مادر


                                 

رسید مژده که تنها نخواهی ماند...

خوش حال کننده ترین خبری که می شود شنید، این است که یکی از صمیمی ترین دوستانت در شرف گرفتن حکم انتقالیست و تا چند ماه آینده در این شهر بزرگ همدلی خواهی داشت.


خدایا! هزاران بار سپاس!