آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

من از خوشبختی دیگران نیز احساس خوشبختی می کنم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوشبختم!

امروز ظهر رسیدم. سفر کوتاه بود و مختصر اما جشن خوبی بود در معیت اقوام همسر. بماند که مادر عروس چقدر خوشحال شد از این که در شادیشان شرکت کرده بودم.

.

.

.

خوشبختی یعنی این که در جمعی شاد شرکت کنی.

خوشبختی یعنی این که خانم پسر دایی همسرت تو را در آغوش بفشارد و با تمام وجودت حس کنی که از دیدنت شاد شده است. 

خوشبختی یعنی این که در میان جمع فقط به سمت تو بیاید و تو را دعوت به رقص کند.

خوشبختی یعنی این که با وجود نفرت همسر از سریال خ.ر.م، تنها برای خوشحال کردنت، قسمتی را که دیشب پخش شده، برایت save کند.

خوشبختی یعنی این که دخترت آهنگ کردی بگذارد و با صدای بلند با جمشید همراهی کند و برایت گردگیری هم بکند.

خوشبختی یعنی این که وقتی به دوستت زنگ می زنی و شماره آرایشگاه را می پرسی، به تو اطمینان دهد که با وجود داشتن یک کودک سه ماهه، خودش حضورا برایت وقت خواهد گرفت.

خوشبختی یعنی این که دوستانت منتظر زمانی باشند که تو برای شرکت در جشن عروسی به زادگاهت بروی و یک میهمانی دوره ترتیب دهند که بتوانی در آن میهمانی همه را ببینی!

.

.

.

خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.


لطفا شما هم از خوشبختی های به ظاهر کوچکی که تجربه کرده اید، بنویسید.



آفرین و جاری جان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه کنم؟ + بعد نوشت

همین امروز صبح دعوت شده ایم به شرکت در جشن عقد کنان نوه دایی همسرم در شهرستان که جمعه شب برگزار می شود. البته باید شنبه صبح زود برگردیم که دخترم به کلاس زبانش برسد.

حالا من مانده ام با این ابروهای پاچه بزی و موهای به شدت سفید و قیافه هیولایی و نوبت آرایشگاهی که برای روز شنبه رزرو کرده بودم.

حوصله ندارم به این فرصت کارهایم را انجام دهم و برویم و برگردیم اما این باید داستان هفته آینده برای یکی از اقوم نزدیک خودم هم تکرار شود. آن وقت من چطور به همسرم بگویم حوصله این سفر را ندارم؟!



بعدنوشت: کارت دعوت ما را هم به خانه مادرشوهر برده اند و ایشان به اشتباه زمان جشن را جمعه شب گفته بودند.

ساعتی بعد پدر عروس خانم زنگ زدند و تلفنی هم دعوت کردند و زمان برگزاری جشن را شنبه شب اعلام کردند.

دخترم روزهای زوج و پسرم روزهای فرد کلاس زبان دارند.

با این تفاصیل رفتنمان مشکل بنظر می رسید. از همسرم خواستم خودش به تنهایی برود اما ایشان دست پیش گرفت که شما با دخترمان برو.

شنبه دخترم ساعت یک از کلاس برمی گردد و بعد از خوردن ناهار راه می افتیم و فردا صبح برخواهیم گشت.

آرایشگاه را هم فردا خواهم رفت.

مطمئنم مجلس به ما خوش خواهد گذشت. اما تنها بودم در میان فامیل همسر را دوست ندارم.

کاش یوسف اینجا بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.