آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

چه کنم؟ + بعد نوشت

همین امروز صبح دعوت شده ایم به شرکت در جشن عقد کنان نوه دایی همسرم در شهرستان که جمعه شب برگزار می شود. البته باید شنبه صبح زود برگردیم که دخترم به کلاس زبانش برسد.

حالا من مانده ام با این ابروهای پاچه بزی و موهای به شدت سفید و قیافه هیولایی و نوبت آرایشگاهی که برای روز شنبه رزرو کرده بودم.

حوصله ندارم به این فرصت کارهایم را انجام دهم و برویم و برگردیم اما این باید داستان هفته آینده برای یکی از اقوم نزدیک خودم هم تکرار شود. آن وقت من چطور به همسرم بگویم حوصله این سفر را ندارم؟!



بعدنوشت: کارت دعوت ما را هم به خانه مادرشوهر برده اند و ایشان به اشتباه زمان جشن را جمعه شب گفته بودند.

ساعتی بعد پدر عروس خانم زنگ زدند و تلفنی هم دعوت کردند و زمان برگزاری جشن را شنبه شب اعلام کردند.

دخترم روزهای زوج و پسرم روزهای فرد کلاس زبان دارند.

با این تفاصیل رفتنمان مشکل بنظر می رسید. از همسرم خواستم خودش به تنهایی برود اما ایشان دست پیش گرفت که شما با دخترمان برو.

شنبه دخترم ساعت یک از کلاس برمی گردد و بعد از خوردن ناهار راه می افتیم و فردا صبح برخواهیم گشت.

آرایشگاه را هم فردا خواهم رفت.

مطمئنم مجلس به ما خوش خواهد گذشت. اما تنها بودم در میان فامیل همسر را دوست ندارم.