آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

مهربانان

دلتنگی را پایانی هست. مخصوصا اگر دوستان مهربانی داشته باشی که  بی دریغ مهرورزند ...

امروز میزبان یکی از دوستان قدیمی و خانواده اش بودم.

از دیدارش چشمانم روشن و قلبم سرشار از شادی شد. به خصوص وقتی دانستم دوروزه و برای انجام کاری ضروری به مشهد آمده اما در لا به لای همه دلمشغولی هایش مرا از یاد نبرده است.

هر چه اصرار کردم برای صرف ناهار نماندند اما همان دو ساعتی که کنار هم بودیم، بسیار خوش گذشت و به من انرژی داد.

باز هم ایمان آوردم که  در انتخاب دوستانم اشتباه نمی کنم...

اما بشنوید از روز چهارشنبه:

صبح مقداری لباس در لباسشویی ریختم و با همسرم به بازار رفتیم و مایحتاج روزانه و عیدانه را خریدیم. سپس سری به یک کتابفروشی زده و وسایل مورد نیاز شاگردانم را خریده و مستقیم به مدرسه و پس از آن به کلاس دف رفتم.

به خانه که برگشتم، با لطف همسر و دخترم مواجه شدم. تمام خریدها روی کانتر آشپزخانه و ورودی خانه تلنبار شده بود علاوه بر آن همسرم رخت آویز را در گوشه ای قرار داده و لباس های شسته شده را روی آن پهن کرده بود.

داشتم دکمه های مانتویم را باز می کردم که تلفن زنگ زد. دخترم گوشی را برداشت و شروع به صحبت کرد. از لا به لای حرف هایش فهمیدم که حاج خانم تا دقایقی دیگر بالا خواهد آمد.

چشمتان روز بد نبیند. نمی دانید با چه سرعتی پلاستیک های خرید و رخت آویز و لباس ها را جمع و جور کردم که حاج خانم با آسانسور یک طبقه را بالا آمد و زنگ زد.

در را که باز کردم حاج خانم با یک جعبه شیرینی وارد شد و تبریک گفت و اضافه کردم من امشب به خانه شما آمدم، چون فردا می خواهم به خانه پسرم بروم.

خانه مرتب به نظر می رسید اما من می دانستم عمق فاجعه چه قدر است. بگذریم. جایتان خالی ساعتی در محضر ایشان نشستیم و از مصاحبتش لذت بردیم. آخر سر هم حاج خانم 5 عدد روسری از کیفش در آورد و و دو تایش را به انتخاب خودمان به من و دخترم هدیه داد. در آخر هم به بهانه دندانهای مصنوعی نه شیرینی خورد و نه انارهایی را که دانه کرده و نه سیبهایی که پوست کرده بودم و فقط یک عدد خرمالو برداشت و گفت: سهم خرمالویم را به خانه می برم ...

بماند که چقدر از همسرم به خاطر عیدی که به ایشان هدیه داد، تشکر کرد...

باور کنید بودن حاج خانم بسیار با صفاست. نمی دانید چقدر با محبت و مهربان است. مقید و با ملاحظه است. خیلی کم به خانه من می آید، ( می گوید شما مرد دارید و من به جایی که مرد باشد نمی روم.) اما بسیار پیش می آید که تلفن کرده و مرا به خانه اش دعوت می کند. ساعتی نزد هم می نشینیم و او از گذشته می گوید. گاهی درددل می کند و گاهی از زندگی بچه ها و نوه هایش تعریف می کند و من گوش می دهم. 


پی نوشت:

عصر دیروز به عیادت خواهرشوهر گذشت که چند روز پیش یک عمل جراحی را از سر گذرانده بود و بعد هم سری به سادات فامیل زدیم و شام هم بیرون خوردیم. تعطیلات خوبی بود. کاش بیشتر تکرار شود.

دخترم روز چهارشنبه تا ساعت دو در مدرسه است و 3 تا 5 هم به کلاس زبان می رود. دلیل کم لطفی اش، ضیق وقت بود.