آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خدا نصیبتان کند.

حس کنونی من همانند حس دانشجویی است که شب امتحان یک درس 4 واحدی بفهمد فردا دانشگاه تعطیل است.




ادامه مطلب ...

مسئولیت

این روزها ننوشتن خیلی ها را به چشم دیده ایم...

گویا باز همه زمزمه بسته شدن وبلاگ دیگری می آید.

یادت باشد هر چند بی صدا آمدی اما چنین بی صدا رفتن رسم مروت نیست. رفاقت تمام کن.


 تا زنده ای، در برابر کسی که به خود علاقمند کرده ای، مسئولی!

           

                                                                             زنده یاد: خسر شکیبایی

       




شادیم آرزوست

امروز از آن روزهایی است که آرزو کردم کاش جای شاگردانم می بودم.

دو ساعت برنامه آهنگین و نمایش طنز شاد زنده و بعد هم دریافت هدیه به مناسبت روز دانش آموز و بعد هم یک ساعت شنیدن آهنگهای شاد در کلاس و آخر سر هم یک زنگ ورزش و تمرین ژیمناستیک!

خدا وکیلی شما جای من بودید، چنین آرزویی نمی کردید؟

ما که هر چه یادمان می آید از روز دانش آموز ... و ... و ... است!

نو که آید به بازار...


از وقتی بافتنی به دست گرفته ام، هر شب ساعت 11 یادم می آید که دف تمرین نکرده ام. 

ادامه مطلب ...

دختران شاه پریان

با دوستم جلوی در هشتی خانه ای ایستاده بودیم. پیش رویمان دو در چوبی بود. می دانستم اولی به ورودی کوتاهی باز می شود. دودل بودم. حس کردم دوستم از در دیگر گذشت. به دنبال او از دری گذشتم که به راهرویی تاریک و طولانی منتهی می شد. اما دیگر دوستم را ندیدم. از راهرو که گذشتم یه خانه ای رسیدم با حیاطی بزرگ و روشن و دلباز...

آن چه در وهله اول مرا شگفت زده کرد، حضور دخترانی بود که در حیاط و تراس جلوی اتاقها می خرامیدند...

با پوستهایی تیره یا روشن.

از آن میان دخترکی بود قدبلند با لباس آبی روشن و پوستی سپید، گونه هایی به لطافت گل و گیسوانی از رشته های شکوفه های صورتی گیلاس که با هر  موجی که به خرمن گیسوانش می داد،  فضا را سرشار از گلبرگهای معطر می نمود...

از میان آن همه پریچهر، از یکی پرسیدم: کیستید؟

و شنیدم که: ما دختران شاه پریانیم...

من: و آن دری که در همسایگی در خانه شماست؟

دختر شاه پریان: خانه اجنه ها...

.

.

.

و من هنوز مبهوتم از زیبایی و آرامش سرزمینی که در رویا بدان راه یافته بودم.

جالب آن که هر کدام از دختران شاه پریان رنگ پوست خاصی داشتند. درست مانند آدمیان ...



مخاطب خاص نوشت: این پست فقط وصف یک رویاست نه دلیلی بر خرافه پرستی! کما این که در قرآن هم به صراحت به وجود جنیان اشاره شده است.