آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

حق گرفتنیست

نماینده های کلاس را عوض کرده ام.

یکیشان جلو آمده و با کم رویی و خیلی آهسته کنار گوشم می گوید: خانم وقتی که ما مسئول گلدان های کلاس بودیم، بیشتر روزها تعطیل بود.

.

.

.

نتیجه آن شد که ایشان یک هفته دیگر مسئول آب دادن به گلدان های کلاس هستند.



پی نوشت:

  ایام صدارتش مصادف شده بود با دهه آخر صفر و روزهایی که به خاطر مراسم برادرم به مدرسه نرفتم.



بعدا نوشت: به پست حلوا مواردی اضافه شد که اصل کلام بود و موقع نوشتن یادم رفته بود ذکر کنم.

نظرات 23 + ارسال نظر
برای تو سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 ق.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

اخی چه جالب تا حالا ندیده بودم نماینده اب دادن به گلدان چه کار قشنگی یادشون میدی راستی برای چه چیزهای نماینده داری

جمع کردن و پخش کردن دفترها و برگه ها
آوردن بعضی چیزها از دفتر
دادن شیربه بچه ها
ساکت نگه داشتنشون
یاداوری بهمعلم که هرروز سوره ها رو تکرار کنیم. ( این دیگه به خاطر ضعف حافظه خودمه)

مانا-آش شله قلمکار سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ

چه دنیای شیرینی دارن این بچه ها . بی هیچ دغدغه ایی

بی هیچ دغدغه ای! خوش به حالشون! برای همینه که پیامبر بچه ها رو خیلی دوست داشت.

مهسا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ

آخی نازی

سپیده سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ

عزیزمممممممممممم
در عین مظلومی حقشم گرفت

بانو سرن سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ

الهی قربونشون برم.
طفلی مث من انگار تو کشف استعدادش شانس نداره.

اتفاقا با تمام مظلومیتش حقشو گرفت!
من اگه بودم فکرم نمی رسید به معلم تعطیلات زیاد رو گوشزد کنم.

صبور سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ http://saboraneh.blogfa.com/

عزیزم , عشقند این بچه ها به خدا !
و خدارو شکر که شما با این فرشته ها سروکار دارید .بنظرم کمک بسیار خوبی هستند برای تحمل درد تان

بله!

مهربانو سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

عزیزم چقدر بچه ها معصومن! چقدر...
آفرین عزیزم، رمز پست های قبل رو به من ندادی.. هر بار می اومدم خواستم بگیرم گفتم اگر مایل بودی حتما میفرستادی برام مثل همیشه... دیگه طاقت نیاوردم و گفتم...اگه مایلی بذار منم بخونم...

هدیه سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

چرا تازگی ها همه پست هاتونو رمزی می نویسین؟

چون هویت واقعی ام شناخته شده است

بانوی ماه سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ب.ظ http://mid-day-moon.blogsky.com

ای جان طفلک چه دلش هم سوخته بوده که همش به تعطیلی خورده

آره خوب!

فرح سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ب.ظ http://farahbano.blogsky.com

چقدر دوست داشتنی هستن بچه ها.خوش به حالتون که با بچه ها سروکار دارین.

لذت کار ما همینه

بیتا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.ifutouchme.persianblog.ir

ای جونم...چقدر بچه ها دنیای خوبی دارن با چه چیزای کوچیکی دلشون شاد میشه...چه دنیای قشنگی دوروبرته آفرین جون...لذت ببرو غمت رو فراموش کن مهربونم

مهربانو چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

نفسم بند اومد.....رمز گرفتم که بخونم و شاید حرفی بزنم...اما فقط می تونم دعا کنم..دعا کنم خدای مهربان به خودتون و خانوادتون صبر بده..خیلی صبر...
و روح از دست رفته هاتون شاد و آروم باشه...

آمین

برای تو چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

افرا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ http://forbidden-woman.blogfa.com

دهه 80ی؟ میرن مدرسه؟! یا خدا......!

آره دیگه خوب. هفت سالشونه!

hamechialie چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 ق.ظ http://hamechialie.blogfa.com/

نمونه شاخص این هشتادی هارو ما تو خونمون داریم.

خوش به حالتون!

سارا(خلوت انس) چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:42 ق.ظ

امان از این بچه های بامزه

فاطمه چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ب.ظ http://nazanindokhtaram.blogfa.com

اخی ببین چند روز فکرش درگیره این موضوع بوده طفلی تا به شما بگه

افاقا همون موقع اومد و گفت. خیلی خوشم اومد از این کارش

ققنوس چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:15 ب.ظ http://qoqnooos.blogfa.com/

همیشه به یادتم آفرین جان
حتی اگه اینجا نیام
سلامت باشی

شرمنده محبتتان هستم.

J.S چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:33 ب.ظ http://renaissancecoffee.blogfa.com

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید...
متاسفانه چنان اعتقادات و ایمان و فرهنگ و باور ما توسط حکومت و حتی خود ما مردم از بین رفته که حالا بالاترین آمار اعتیاد در جهان را داریم و بالاترین نرخ و تورم و گرانی و بیکاری و فقر را در تاریخمان ثبت کرده ایم طوری که سن فحشا و اعتیاد در ایران به زیر سیزده سال رسیده و هزاران آفت و بلای دیگر گریبانگیر ما شده و رجال سیاسی از بالا تا پایین هر کدام ساز ناکوک خود را مینوازند و اگر از بصیرت و خودشناسی و اگاهی لازم برخوردار نشویم،اوضاع بدتر از این نیز خواهد شد.
در وبلاگم پستی بنام اینجا ایران است نوشته ام که خواهشمندم مطالعه نمایید و نظر خود را حتی اگر مخالف بودید اعلام نمایید.
با سپاس و تشکر.

مهربانو چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ http://baranbahari52.blogfa.com/

کاشکی بچه های این سرزمین تا آخر عمرشون اینهمه برای گرفتن مسئولیت و درست انجام دادنش مشتاق باشند

بچه ها های حالا قدر خودشون رو می دونند و ازحقوقشون هم آگاهی دارند.البته زندگی بسیاربهتری از ما خواهند داشت

ترنج ...ام پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

مینو پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:36 ب.ظ http://milad321.blofa.com

سلام
کاش میشد همیشه حس و حال بچگی ها را حفظ کرد

کاش...

شیوا جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ب.ظ http://yekparvane.mihanblog.com

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر.خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم،این پیاموبه 9نفربفرست آرزوت برآورده میشه،باور نمیکردم واقعاقبول شداگه پاک کنی ونفرستی خداآرزوتوقبول نمیکنه ساعتتونگاه کن ببین 9دقیقه بعد1اتفاق خوشحالت میکنه.(واسه منم فرستادن)

بی گمان پاسخ نیکی، نیکیست اما تا خدا نخواهد برگی هم ازدرخت نمی افتد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد