آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

افاده ایها

می خواستم حس و حال خودم در یک عصر دلگیر تابستانی را بنویسم اما با دیدن پست شماره 721 اردیبهشتی کمی تا قسمتی از آن حس عجیب و غریب از بین رفت.

اما اصل ماجرا:

سریال قصه های جزیره را که حتما یادتان هست. دختر برادر هتی... اسمش چی بود؟

اصلا یادم نیامد...

آن قسمتی که برایش نامه ای نوشته شد که در نوزادی، پرستار او را با نوزاد خانواده دیگری عوض کرده بود، را خیلی دوست داشتم.

آهان! یادم آمد اسمش فلسیتی بود.

امروز هم با خواندن پست ذکر شده، دلم خنک شد.

وقتی فهمیدم آن جولیا پندلتون افاده ای آویزان برادر سالی بوده اما برادر سالی به او اعتنایی نمی کرده است...

خیلی بدجنسم؟ نه از افاده ای ها خوشم نمیاد.

لطفا تجربیات مشترک خود را بنویسید.



پی نوشت: حتما روزی درباره آن حس عجیب خواهم نوشت...