آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

پذیرایی پاییزی

میهمانهایم رفته اند. ظرفهای شسته ی چیده شده روی پارچه سفید چشمک می زنند و مرا به سوی خود می خوانند. شاید دلشان برای جایگاه همیشگیشان در داخل کابینت تنگ شده است.

سینی چای را روی میز می گذارم و روی مبل می نشینم و چای لیوانی را جرعه جرعه می نوشم. خستگی به تدریج تنم را ترک می کند و حس ناب رضایت، جایگزین آن می شود. به روزی که گذشت فکر می کنم.

به میهمانانم و غذایم که عالی شده بود.

مرغم را به روش دیگری پخته بودم. در کره تفتش داده و کمی پیاز سرخ شده و آب پرتقال و شاخه های دارچین و چند دانه آلوی تازه پوست شده، به آن اضافه کردم و اجازه دادم با همان آب پرتقال بپزد و در آخر هم زعفران دم کرده به آن افزودم.

برای دورچینش هویج و سیب زمینی خلال شده آماده کردم و برای رویش هم ریواس سرخ کردم.

نیمی از ته دیگ برنجم سیب زمینی بود و نیم دیگرش، ورقه های کدو حلوایی.

سفره ام رنگین بود و طعم خوراک ها عالی!

.

.

.

من این وجه زنانه ام را دوست دارم. برنامه ریزی برای میهمانی و پذیرایی دلچسب از میهمانانی که به خانه ام برکت می آورند. از آشپزی لذت می برم و با کمال میل بدان می پردازم.

تهیه ترشی و شوری و مربا های رنگارنگ، روحم را از حس رضایتمندی از خود، سرشار می کند.

من ذوق و سلیقه ام در مهمان داری را دوست دارم.

من خانه داری را دوست دارم.

من خودم را دوست دارم.

من از زن بودن خودم و داشتن ظرافت و سلیقه زنانه ام لذت می برم.

خوشحالم که خودم هستم.


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.

گذشته نوشت 2

هفته گذشته از روز اولش با میهمان داری آغاز شد.

جمعه شب که میهمان جاری2 بودیم، پسرش همراهمان شد و تا دوشنبه در خانه ما ماند.

سه شنبه شب قرار بود چند نفر از اقوام برای شب نشینی به خانه ما تشریف بیاورند که مصادف شد با پیروزی غرور آفرین تیم ملی فوتبال و جشنهای خیابانی و ترافیک شدید که میهمانان تا ساعت 1 در خیابان معطل ماندند و به سرمنزل مقصود نرسیده، به خانه شان برگشتند . فردا صبح دوباره خدمتشان زنگ زدم و برای شب به صرف شام دعوتشان نمودم.

خانه که تمیز بود اما من برای پخت غذا هم وقت کافی نداشتم چون عصر همان روز کلاس دف هم داشتم.

اول سالاد را آماده کرده و در یخچال گذاشتم. بعد خمیر پیراشکی را تهیه کرده و تا خمیرم استراحت کند، مواد میانی اش را به ترتیب زیر آماده کردم.

یک عدد پیاز + دو عدد فلفل دلمه ای + قارچ + ا عدد هویج  را نگینی خرد کرده و به ترتیب ذکر شده، تفت دادم.سپس به آن یک لیوان نخودسبز بخارپز و یک سینه مرغ ریش ریش شده و رب و ادویه افزودم و بقیه مراحل را مانند رسپی هانی شف  عزیز انجام دادم و در فر  گذاشتم تا بپزد.

بعد خورشت خلالم را بار گذاشتم و مرغم را هم سرخ کردم و به کلاس رفتم. از کلاس که برگشتم، مرغم را روی اجاق گذاشتم تا مغز پخت شود و تا میهمانها بیایند بورانی ماست و بادمجانم را هم درست کردم و ترشی ها را هم در ظرف کشیدم و چای هم دم کردم.

از پیراشکی بگویم که چه قدر خوش مزه شده بود. حتما امتحان بفرمایید خمیرش خیلی خوب پخته و حسابی پوک شده بود. از بقیه غذاها هم که تعریف نمی کنم مبادا حمل بر خودپسندی شود.

وقتی میهمانهایم رفتند، هرچند خیلی خسته بودم اما حسابی انرژی گرفته بودم.

اگر فکر می کنید آفرین بانو در چشم برهم زدنی اشپزخانه را مثل دسته گل تمیز و جمع و جور کرد، سخت در اشتباهید. چون آفرین بانو قدر زانوان گرانقدرش را می داند و در یک روز  بیشتر از حد مجاز از آنها کار نمی کشد. لذا آن شب فقط میوه ها به یخچال برگردانده شد و بقیه کارها ماند برای صبح روز بعد.

فردا هم پس از مرتب کردن اشپزخانه به سوی دیار پدری رهسپار شدم.

همان طور که رمزداران عزیز مستحضرند، پس از مراجعت از دیاری پدری، همسر را روانه نمودم.

و همان روز عصر کیکی پختم تا عصر همراه بچه ها به خانه خاله ام ببرم که متوجه شدم خاله ام خودشان جایی دعوت دارند. مادرم اما گفتند که خودشان شب به خانه ما خواهند آمد.

جایتان خالی شب در کنار مادر و فرزندانمان کیک را نوش جان نموده و البته به همسر هم تلفن نمودیم که آسوده بخواب که ما تنها نیستیم و بعد هم اضافه کردیم فکر نکن تنها خودت در کنار مادرت هستی که ما نیز در کنار مادرمانیم.


پی نوشت: این پست، صرفا یک پست خانمانه بود که انرژی نوشتنش را از بازیگوش گرفتم و اصلا قصد خودنمایی در کار نبوده است.

اصلا فکر نمی کردم کیک شکلاتی خیس آن قدر خوب  از اب در بیاید. بافت بسیار لطیفی داشت و خیلی خوب هم پف کرده بود.متاسفانه یادم رفت عکس بگیرم.

من هنوز دلم میهمان می خواهد...