آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

پدرم

امروز در کلاسم گیج بودم. درسم را نمی فهمیدم. سخت بود برایم...

ساعتی قبل از شروع کلاس، خواب دیدم که دارم برای رفتن به کلاس حاضر می شوم اما پدرم گفت: کلاس نرو! فشار من بالا و پایین می رود. بیا با هم به دکتر برویم...

من چه کنم با این حجم عظیم درد...

نشانه ها را در نمی یابم...

نمی دانم پدرم از من چه می خواهد؟

من از او جا مانده ام.

نمی دانم چه باید بکنم!