آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

روزهای شلوغ

این روزها گم شده بودم لابه لای خرید مهرماه و هیاهوی مدرسه و آرایشگاه و عروسی و ...

آخری، همین دیشب برگزار شد.جایتان خالی! خوش گذشت.

روز قبلش هم تمام وقتم با خرید مانتو برای خودم و کت شلوار برای پسرم پرشد...

گفتنی زیاد دارم اما وقت کمتر...



پی نوشت: در عروسی دیشب سنگینی نگاهی ، توجه مرا به سمت خانمی جلب کرد. ناخودآگاه حس کردم یکی از بچه های وبلاگستان است.

دخترخاله عروس هم عجیب شبیه خواهر صحرا بود. چونان سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشند.