از ساعت 9 تا همین حالا کار مفیدی انجام نداده ام که به چشم بیاید. فقط توانسته ام نیمی از فضای یک کمد را تمیز و مرتب کنم.
در آن میان بارها بغض گلویم را فشرده ، ده ها بار در درون گریسته ام و صدها بار بی صدا فریاد کشیده ام: محسن! محسن! محسن!...
محسن! غمت دارد مرا از درون تهی می کند.