آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یک تجربه

امروزم به شیرینی پختن گذشت. کشمشی پختم و هلالی فندقی. اولی را برای اولین بار درست کردم اما دومی را برای سال جدید پخته بودم که با استقبال شدید مهمانان نوروزی مواجه شده و صد البته خیلی زود تمام شد.

از آشپزی لذت می برم و پختن شیرینی و دسر را خیلی دوست می دارم. مخصوصا وقتی خوب از آب در می آید و دیگران تحسین می کنند.

خانم دایی همسرم، بانوییست کدبانو و میانسال.

چند سال پیش که باقلوایم اندکی برشته شده بود، دلداری ام داد و گفت:« باقلوای برشته خوش مزه تر است از باقلوای خمیر» و امسال که شیرینی نخودچی ام کمی خشک تر شده است، گفت:« این طور خیلی بهتر است از نخودچی هایی که تا می خواهی برشان داری، پودر می شوند. »

لدت می برم از پذیرایی افرادی که همیشه نکات مثبت را می بینند.


پی نوشت: از همان رسپی نخودچی همیشگی استفاده کردم اما چون روغن جامد نداشتم از همان میزان کره استفاده کردم و چون چربی کره از روغن کمتر است، نخودچی هایم کمی خشک ترشده اند.

لذت های کوچک زندگی

چه چیزی لذت بخش تر از این که بعد از یک هفته آشپزی نکردن، به هوای برداشتن مواد اولیه ناهار، در فریزر را باز کنی و یکی از کشوها را بیرون بکشی و ببینی یک قابلمه پر از قرمه سبزی، دارد به تو چشمک می زند.

اصلا این قرمه سبزی باز مانده از یک میهمانی عیدانه، یادم نمانده نبود. به این ترتیب نهار روی گاز آماده است و من دارم برای دوستانم خبر آمدنم را می نویسم.

البته سه روز تعطیلی پس از سیزده بدر هم حسابی می چسبد. فکر کن امروز دارم استراحت می کنم و هنوز فردا هم هست.


بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسرت

کنار پنجره نشسته بودم و چشم انداز پیش رویم را نگاه می کردم. ماشینی شبیه ماشینی که پدرم داشتند، از آن طرف خیابان گذشت و از دوربرگردان پیچید و به سمت خانه ی ما آمد...

برای لحظه ای دلم پایین ریخت. کاش پدرم باشد...

اما ماشین از جلوی خانه ی ما گذشت و حسرتی عمیق بر دلم نشست.

اشکم فرو ریخت.

کاش....

چهارمین روز سال نو را چگونه گذراندید؟

می خواهیم به فرهنگسرای نجوم( واقع در کوهسنگی) برویم تا در مسابقه ساخت سازه با ماکارونی شرکت کنیم. دعا کنید برنده شویم.


بعدا نوشت: مسابقه جالبی بود. یک ساعت و ربع فرصت داشتیم که پل مورد نظر رو بسازیم. در آخرین لحظات کار را تمام کردیم و تحویل دادیم. موقع آزمایش دست پسرم به پل خورد و شکست و نتوانستیم متوجه شویم که کار دستی مان چه قدر مقاومت می کند اما خیلی خوش گذشت.

پس از پایان مسابقه هم بقیه غرفه هایی را که دیشب موفق نشدیم ببینیم، دیدیم.

من از غرفه نور، آینه و فیزیک خیلی خوشم آمد. ماه را هم با تلسکوپ دیدم که خیلی زیبا و باوقار به نظر می رسید.

خیلی انرژی گرفتم و واقعا خوش گذشت.


کوهسنگی نوشت: روی نیمکتی نشسته بودم و مانند بچه ها پاهایم را تاب می دادم. خانمی که کنارم نشسته بود، با تعجب نگاهم می کرد. گفتم: خودم نیستم ! کودک درونم خیلی سرحال است و بازی می کند.

لبخند زد و هیچ نگفت. به نظر شما با خودش چه گمان می کرد؟