آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

...

به یاد نمی آورم هیچ وقت بهار این همه طولانی شده باشد. حداقل در زادگاه من چنین نبوده است.

باز هم باران بهاری...

باز هم لطافت هوا...

باز هم نسیم بهاری که پرده حریر را با خود می برد...

خوب که فکر می کنم مهاجرتم کار درستی بوده است...


آخرین روز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دایانا

باران زیبا اما شدید امروز غافلگیرمان کرد و صدالبته هوای پاک و تمیز پس از آن.

دست خانواده را گرفتیم و به پارک کنار خانه رفتیم. در غرفه کتاب فروشی پارک دخترک سه ساله همسایه طبقه ی پایینی را دیدم. به طرفش رفتم و احوالش را پرسیدم. خجالت کشید و پشت مادرش مخفی شد.

گفتم: من همانم که برایت دست تکان می دهم و بوسه می فرستم.

مامانش: دخترم ! خانوم همسایه که همیشه برام تعریف می کردی...

و روبه من کرد گفت: ببخشید کمی لوس شده است...

بعد سر گفتگو با خانم همسایه باز شد و ناگاه خانم همسایه پرسید: شما دف می زنید؟

من: ب ب ب بله! مگه صدایش اینقدر بلند است که تا طبقه پایین هم می اید؟

خانم همسایه: نه ان قدر بلند نیست. راستش یک بار دستتان دیدم .

من:

خانم همسایه: فکر می کنم صدای دایانای ما تمام ساختمان را پر می کند.

من: نه! اتفاقا ما دایانا را خیلی دوست می داریم.



پی نوشت: خیلی از روزها که از بیرون می آیم، دایانای زیبای همسایه را از پشت پنجره شان می بینم که برایم دست تکان می دهد و من نیز چنین می کنم و برایش بوسه می فرستم. دخترک شاد می شود و قاه قاه می خندد....

و این گونه است که خانواده ما عاشق دایاناست!

این روزهای پایانی

5 خرداد: لیست ها را معاون اجرایی تحویل دادم. این یعنی دو آزمونی که بعد از این تاریخ برگزار کردیم و به این بهانه، بچه ها را به مدرسه کشاندیم، زرشک، کشک یا چیزی در همین مایه ها بود...

8 خرداد: جشن الفبا گرفتبم. در نهایت سادگی و بی رمق از آن چه بر فربد رفته بود و استرسی که تحمل کرده بودم. فقط برای خالی نبودن عریضه...

آن همه شور و شوق تمرین سرود و دکلمه و ... با بچه ها نمی دانم چه طور یکباره دود شد و به هوا رفت.

اگر شعف و شادی بچه ها و اجراهای زیبایشان نبود، نمی دانم چه طور می خواستیم جواب اولیا را بدهیم. من که نه مدیر ...

11 خرداد: سیاهه ها و دفتر و دستک ها و کلید کمد و ... را تحویل معاون آموزشی دادم و تا ظهر در مدرسه ماندیم. خدا را شکر! کتابم را با خود برده بودم.


پی نوشت:

_ همکارمان کولر را روشن کرده بود.

مدیر: که این کولر را روشن کرده؟ آبش وصل نیست.

من سرخ زبان: خوب وصلش کنید.

مدیر .... : برای همین دو روز باقی مانده؟

بعد مدیر .... کولر اتاق خودش را روشن کرد و فرمود: همکاران خانم هم تشریف بیاورند به دفتر ما.

به کلاسم رفتم و پنجره ها را باز کرده و پنکه را روشن کردم و تا ظهر کلیدر خواندم.


_ بدانید و آگاه باشید که دفتر همکاران و آقای مدیر، دو اتاق تو در تو است و البته کلید کولرهایشان کنار هم با این تفاوت که یکی روشن و دیگری خاموش ...


_ از قبل با مدیر هماهنگ شده بود که جشن الفبا در نمازخانه برگزار شود.

به مستخدم گفتم: کلید این کولر کجاست که روشنش کنم؟فرمودند: آبش راه اندازی نشده است.

 دریغ از یک پنکه برای خنک کردن 80 نفر میهمان.


_ 12 و 13خرداد بیکار در مدرسه چه کنم؟ چه می شود اگر با خود دف ببرم و تمام درسهایی را که به خاطر امتحانات بچه ها کنار گذاشته بودم، تمرین کنم؟


خدایا! سرو کار مرا به گداصفتان مینداز. آمین



سبز باش چون بهار

از عصر تا همین حالا سرم با سرو سامان دادن خریدهای همسرم گرم بود.

درحالی که بچه ها در اتاقهایشان مشغول درس خواندن بودند، با همسرم هم نشستیم و نخودها را دانه کردیم و در آن بین با هم سخن ها گفتیم از همه جا!

 سپس لوبیاها را خودش شست و من در این فاصله به توصیه پسرم یک لوبیا پلوی جانانه پختم و حالا دخترم دارد سالاد شیرازی خاص خودش را آماده می کند.

و لوبیاها انتظارم را می کشند تا آماده شان کنم برای فریز کردن.

و من باز هم احساس خوشبختی می کنم. بی تردید مشغول بودن با بهارانه های سبز در کنار خانواده دوست داشتنی ام در به وجود آوردن این حس زیبا بی تاثیر نیست!

و اکنون من سبزم چون بهار!


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.