آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آرامش

دیروز رفتم.

و آرامستان چه شلوغ بود...

لابه لای همه ازدحام و شلوغی، کنار مزار پدرم نشستم و فاتحه خواندم.

اشک ریختم و یس خواندم.

نتوانستم با پدرم صحبت کنم.

هیچ وقت نتوانسته ام.بغض گلویم اجازه نمی دهد.

وقت را غنیمت می شمارم و قرآن می خوانم.

یس و ملک و ...

این بار هم...

دلی سبک کردم و باز گشتم.

با دلی آرام و روحیه ای شادتر از دو روز پیش.


پدر! هیچ می دانی حضور در کنار سنگ سیاه مزارت هم آرامم می کند؟

می دانم در آسمان هایی اما چشمانم باور نمی کنند، چه آخرین بار جسم بی جانت را تا روی آن زمین بدرقه کردند و من با حضور در آن قطعه از زمین خدا، آرام می شوم.


خیرات

«وَ اخفِض لَهُما جناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحمَة وَ قُل رَبِّ ارّحَمهُما کَما رَبَّیانی صَغیراً؛

و از روی مهربانی و لطف، بال تواضع خویش را برای آنان فرود آر و بگو: پروردگارا! آن دو را (پدر و مادر) رحمت آور، همان‌گونه که مرا در کودکی تربیت کردند». (سوره اسراء، آیه 24)


این روزها به افراد میانسال یا پیر به دید دیگری می نگرم. خواه از خویشان باشند یا بیگانه.

سعی می کنم با بزرگ ترها مهربان تر باشم چه خوب می دانم گنج گران بها و برکت خانه هایند.

این روزها دلم سخت تنگ است برای کسی که دیگر نیست که بابایش بخوانم. که پشتم به او گرم باشد. که زنگش بزنم و تبریک بگویم...

این روزها اما به عهدی که با خدای خود بسته ام، وفا می کنم.

این روزها آخر ماه که می رسد، حقوقم که واریز می شود، از نزدیک ترین خودپردازی که در دسترس هست، مبلغی به حساب محک می ریزم و ثوابش را به روح پدر مهربانم هدیه می کنم.

 تا زنده باشم، چنین خواهم کرد.

کمکی ناچیز است اما می دانم همین قطره ها نور خواهد شد برای خانه آخرت پدرم.


پی نوشت: نخواستم ریا کنم. گاه نمی دانیم چگونه برای امواتمان خیرات کنیم. دوست داشتم شما هم در تجربه ام شریک شوید و مرا نیز از نیات و تجربه های مشابه خود آگاه کنید.




معلمی سخت است...

ریاضی را دور می کردیم. پسرک حواسش نبود. چند بار متوجه شدم که گوش نمی دهد. توبیخش هم کردم.

گوشی ام به صدا در آمد: سلام خانم ....

_ ... حالش خوب است؟

_ بله! چه طور مگر؟

_  چون درسش را بلد نبود، بابایش دیوانه وار کتکش زده است.

_ ای وای! چرا؟ .... که همه ریاضی را بلد است.

_  دقیقه ساعت را بلد نبوده است.

_ آن را که در سال دوم می خوانند....

_ پدرش که این را نمی داند.

_ وای بر من! دیدم حواسش جمع نیست...

مادر زیر گریه می زند.

....................................................................................................................................

آرام کنارش می روم.

خوب که دقت می کنم، رد دست های ناجوانمردانه بزرگمرد کوچکی را می بینم که بر گونه پسرک نقش نیلی زده است. سرش را که خم می کند، دستم را جلو می برم و چند بار بر سرش می کشم.

سرش را بالا می آورد، لبخندی می زند و می گوید: مگر من بچه شما هستم که چنین با مهربانی دست بر سرم می کشید؟

_ مگر فرقی هم می کند؟


..................................................................................................................................

روزهای پایانی سال تحصیلی عجیب دلتنگی با خود به همراه می آورند اما دیدن صورت کبود پسرک، سخت قلبت را می فشارد و به درد می آورد.