آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

شجاع تر ها بخوانند

...

روز قبل از برگزاری مراسم عقد کنانم، مادرم از من خواست همراه دوستی که در همسایگی داشتم به حمام بروم و سر و رویی صفا دهم و اضافه کرد به حمامی اطلاع داده ام که شما به حمام می روید.

به دنبال دوستم که مانند خواهر خوانده ام بود، رفتم. قبول کرد اما گفت دقایقی دیگر به من خواهد پیوست و من جلوتر از او به حمام رفتم.

حمام پایین تر از سطح زمین ساخته شده بود و باید چند پله پایین می رفتی. وارد که شدم صاحب جان را دیدم که روی سکویی کنار در حمام نشسته است. کس دیگری در حمام دیده نمی شد. پرسیدم: صاحب جان! چرا این قدر حمام خلوت است؟

گفت: خوب معلوم است! حمام را برای ورود عروس فردا قرق کرده ام.

بقچه ام را روی سکوی مخصوص گذاشتم و وارد قسمت درونی حمام شدم. یک هشتی که خزینه حمام در کنار آن قرار داشت و از قسمت رختکن دو پله ای پایین تر بود.

وارد که شدم در سمت راست زنی را دیدم که سرپا نشسته است و مرا نگاه می کند. ناخودآگاه سلام کردم. جواب داد: سلام علیکم.

به سمت سکویی در سمت چپ و کناز خزینه رفتم و روی ان نشستم. جایی درست رو به روی زن و مشغول کشیدن سنگ پا به پاهایم شدم. با خود می گفتم چرا این زن هیچ وسیله ی نظافتی با خود ندارد؟  نگاه سنگینش را برخودم احساس می کردم اما فکر می کردم حتما دارد عروس فردا را برانداز می کند و همچنان سرم پایین بود. در همین حین بلند شد و به نزدیک من و کنار خزینه آمد. ناگاه چشمم بر پاهایش افتاد که کاملا گرد و مانند پای شتر بود. دلم به حالش سوخت. ( چه آن روزها زیاد می شنیدیم که پای فلانی در گودال کرسی افتاده و سوخته. گمان کردم پاهای آن زن هم دچار سوختگی شده و به آن شکل در آمده است.)  زن چند کاسه آب از خزینه برداشت و بر روی خودش ریخت. در همین هنگام صدای دوستم را شنیدم که صدایم می کرد. جواب دادم و او را به سوی خود خواندم. دوستم که وارد شد با هم مشغول صحبت شدیم و آن زن را فراموش کردم. همراه دوستم تنمان را شست و شو دادیم و به رختکن برگشتیم. لباس هایم را که می پوشیدم، ناگهان احساس خفگی به من دست داد. مثل آن کسی با دستانش گلویم را بفشارد. تا آن جا که صاحب جان گفت: ... جان! چرا رنگت قرمز شد؟ ناگهان نفسم آزاد شد و گفتم نمی دانم چه شد که یکباره احساس خفگی کردم. لباس هایمان را پوشیدیم و با دوستم به طرف خانه راه افتادیم.

فردا مراسم عقدکنانمان برگزار شد و یک بار دیگر در طول مراسم همان احساس خفگی به من دست داد و بعد مرا ول کرد. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد اما فردا من در بستر بیماری افتادم. نمی توانستم صحبت کنم و بدنم بی حس شده بود و نمی توانستم از جایم بلند شوم. یکی دو روز به همین منوال گذشت تا این که مادر دوستم که برای کاری به خانه ما آمده بود، وقتی مرا در آن حال دید، به مادرم گفت: چرا فکری به حال دخترت نمی کنی. حتما دختر زیباییت را چشم زده اند. فکری به حالش بردار.

مادرم نزد فال بینی رفته بود تا برایم روی کتابی باز کند.

وقتی مادرم برگشت: از من پرسید: دخترم! آن روز به غیر از صاحب جان و دوستت، در حمام چه کسی بود؟ اول یادم نیامد اما بعد گفتم: چرا زن دیگری هم بود که بینی پهن و پاهای گردی داشت.

مادرم گفت: چیزی به تو نگفت؟

- : نه ! فقط جواب سلامم را داد.

مادرم گفت: آن زن از طایفه از مابهتران بوده است.اگر به او سلام نمی کردی، در همان حمام تو را می کشت. فرزند پسری داشته که زیر چرخ های ماشین نامزد تو کشته شده است. ( آن زمان ماشین خیلی نوبر بود و تعداد معدودی ماشین داشتند.) 

فال بین گفته که تو در خانه همسرت 4 فرزند می آوری. دو دختر و دو پسر. با دخترهایت کاری ندارند. چون همسرت فرزند پسری از آن طایفه را کشته است اما یکی از پسرانت را به تلافی پسرشان، خواهند کشت. و پسر دیگرت نیز لکنت زبان خواهد داشت.

درست همان شد که فالگیر گفته بود. چهار فرزند به دنیا آوردم.دخترهایم سالم و تن درست اما یکی از پسرهایم که شاد و سلامت بود، در شش ماهگی به ناگاه فوت کرد و پسر دیگرم تا نوجوانی لکنت داشت و البته هر چه بزرگتر شد، صحبت کردنش بهتر شد.

من به چشم دیده ام و برای همین نمی ترسم. خانه قبلی مان دو طبقه و در ... ( از محله های قدیمی مرکز شهر ) بود. بارها سایه ای را می دیدم که به حمام می رفت و وقتی به دنبالش به حمام می رفتم و برق را روشن می کردم، چیزی نمی دیدم. بارها صدایش را می شنیدم که مرا نام صدا می زد: .... و من می گفتم: جون دلم!

اما کم کم از بچه ها خواستم خانه را بفروشند و این اپارتمان را برایم خریدند.

هنوز هم که هنوز است، من روزهای چهارشنبه به حمام نمی روم. خانم جانم می گفت: چهارشنبه به حمام نرو که از آن طایفه در حمام حضور دارند و حمامت سنگین می افتد!

و رو به من کرد و گفت: می فهمی که منظورم از سنگین افتادن چیست؟

من گفتم: بله! می فهمم.

اما راستش را بخواهید نفهمیدم منظورش چیست.  یعنی ترس آن چنان بر من چیره شده بود که قدرت فکر کردن را از من گرفته بود.

در عوض امروز با سرعتی غیر قابل باور در حمام دوش گرفتم ، در حالی که همسرم در یک متری درب حمام پشت کامپیوتر نشسته بود.

شما فهمیدید منظور حاج خانم از سنگین افتادن حمام چه بود؟

80 +

دیشب ساعت نه رفتم به حاج خانم سری بزنم اما این قدر حاج خانم خوش صحبت، ذوق کرده بود و از قدیم ها برایم می گفت که روی مبل میخکوب شده بودم و در حالی که موهای تنم سیخ شده بود، به حرفهایش گوش می کردم.

ساعت یک ربع به یازده واحد حاج خانم را ترک کردم اما جرات این که یک طبقه را با پله بالا بروم، نداشتم و سریع خودم را داخل اسانسور انداخته، با ترس بالا رفتم و بعد هم سریع در اسانسور را باز کرده و نفهمیدم چطور، اما در را با سرعت باز کرده و مانند تیری که از تفنگ شلیک شده باشد، خودم را داخل خانه انداختم و در را بسته و آن وقت نفس راحتی کشیدم.

لازم به ذکر نیست اما وقتی با چهره متعجب همسرم و بچه ها رو به رو شدم، فهمیدم که چه ورود مشکوک و خفنی داشته ام.

برای این که ترس به جان بچه ها نیفتد، فقط به گفتن این که حاج خانم خاطرات ترسناکی تعریف کرده ، قناعت کردم اما بعد هر آن چه شنیده بودم را برای همسرم تعریف کردم و وی نیز اعتراف کرد که مو بر تنش سیخ شده است...

اگر باردارنیستید و هیچگاه در خانه تنها نمی مانید و از همه مهمتر شجاع هستید، برای دانستن آن چه از زبان حاج خانم شنیدم، به ادامه مطلب بروید.


ادامه مطلب ...