آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

افاده ایها

می خواستم حس و حال خودم در یک عصر دلگیر تابستانی را بنویسم اما با دیدن پست شماره 721 اردیبهشتی کمی تا قسمتی از آن حس عجیب و غریب از بین رفت.

اما اصل ماجرا:

سریال قصه های جزیره را که حتما یادتان هست. دختر برادر هتی... اسمش چی بود؟

اصلا یادم نیامد...

آن قسمتی که برایش نامه ای نوشته شد که در نوزادی، پرستار او را با نوزاد خانواده دیگری عوض کرده بود، را خیلی دوست داشتم.

آهان! یادم آمد اسمش فلسیتی بود.

امروز هم با خواندن پست ذکر شده، دلم خنک شد.

وقتی فهمیدم آن جولیا پندلتون افاده ای آویزان برادر سالی بوده اما برادر سالی به او اعتنایی نمی کرده است...

خیلی بدجنسم؟ نه از افاده ای ها خوشم نمیاد.

لطفا تجربیات مشترک خود را بنویسید.



پی نوشت: حتما روزی درباره آن حس عجیب خواهم نوشت...

کدام پست؟

پیامی برای تنی چند از دوستان هم سن و سال فرستاده بودم؛ مبنی بر این که اگر روزی حافظه ام را از دست بدهم، برای برگشتن آن کدام خاطره را برایم تعریف خواهی کرد؟

جوابهایی که دریافت کردم، خیلی برایم جالب بودند.

- همکار و دوست صمیمی: خاطره مهمانی خداحافظی تان و کادوهایی که به ما دادید.

- دختر دوستم که اتفاقا همسایه هم بودیم: یادتان هست که مامان و بابا مکه بودند، خانه را برای ورودشان آماده کردیم و بعد کلی حرف زدیم و خوش گذراندیم یا نمایشگاه ... که برپا کرده بودید.

- خواهر دوستم ( خواهر همان خانم مدیری که به رحمت حق رفت ) : خاطره خوبی هایی که برای خواهرم انجام دادید.

- برادرم: خاطرات آن یک هفته ای که به خانه تان آمدم و ماندم را تعریف می کنم.

- همکار سال گذشته: یاد روزی که حلیم بادمجان برایمان آورده بودی و دور هم خوردیم به خیر! یادت هست؟

- دوست صمیمی ام: خاطره شیرین روزهایی که با هم بودیم مثل روز سفره نذری ات، رفتن به مشهد با هم و ...

- دوستی که پسرش 4 سال پیش شاگردم بود: روزی را یادتان می آورم که جشن الفبا برای کلاس اولی های دبستان... گرفته بودید. وقتی بچه ها شعر می خواندند، اشک در چشم هایتان جمع شده بود.

- دختر جاری: روزی که در خانه قبلی تان، مهمانی و سفره نذری داشتید.

- دوستی از دوران خوابگاه و دانشسرا: خاطره دعوا بر سر تخت.

- دختر عموجانم: همه خاطرات با تو بودن قشنگند ولی آن روزی که در حیاط خانه مان رب درست می کردیم.

- دوست دوران دانشگاه: یک تابستان گرم، کتری آب جوش، نماز خانه دانشگاه. چیزی یادت آمد؟


این ها همه و همه مرا به خاطرات سال های دور بود. جالب تر آن که مهمانی سفره نذری به یاد دوستان مانده است.


خلاصه کلام آن که دوستان عزیز مجازی دعوت می شوند به این بازی:

اگر روزی حافظه ام را از دست بدهم، برای باز گرداندن آن، کدام پست را برایم تعریف خواهید کرد.


پی نوشت: سوسک شود هر آن کس که به خاطر عجیب و غریب شدن کد امنیتی از گذاشتن نظر خودداری ورزد. آمین





عطر خوش خاطره



شب هنگام از پنجره باز خانه ام نسیمی معطر به درون می وزد و با خود شمیم گلهای پیچ امین الدوله را هدیه می آورد و مرا به سالهایی دور می برد.

عصر روزهای بهاری که حیاط خانه پدری را آب پاشی می کردم و درختچه های پیچ امین الدوله را که پدرم عجیب دوستشان می داشت. آب که بر گلهایشان پاشیده می شد، شمیم روح نوازشان در هوا می پیچید و همه جا را معطر می کرد...

شب ها هم زیر اسمان پرستاره می خوابیدیم و از خنکای هوای معطر لذت می بردیم....


حال چند شب است که همان عطر دل انگیز را نسیم اردیبهشتی برایم به ارمغان می آورد. نمی دانم این شمیم خوش از گلهای باغچه کدام همسایه است اما مرا به سالهایی دور می برد...

به خانه پدری و زمانی که آن خانه از برکت وجود سبز مرد نازنینی رونق می گرفت.

آن زمان نمی دانستم برکت چیست و سرسبزی و خرمی کدام است. چون در آن غرق بودم اما از آن غافل...

حال اما قدرش را می دانم.

افسوس فقط خاطره اش را نسیم هدیه می آورد...

به خاطر یک مشت پفک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روایتی تصویری از آغازین روزهای بهار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.