آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

مواخذه!


محمدسام: خانم! چرا وقتی کارگران، ساخنمان مدرسه را می ساختند، شما بالای سرشان نایستادید و نگفتید که کلاس ها را بزرگتر بسازند؟

من:



ساده و راحت؟

از همین فردا آموزگار 28 پسربچه ی خندان، پرانرژی، پرسروصدا، مشتاق یادگیری، زبل و... خواهم بود.

به همین سادگی، به همین راحتی! فقط کمی نگران پوستم هستم.


پی نوشت: سال سختی در پیش دارم. خدا به دادم برسد.

ادامه نظرات پست قبل را سرفرصت تایید می کنم.





الهی به امید تو!

فردا برای من، اولین روز سال تحصیلی جدید است.

فردا در جلسه معارفه همکاران شرکت خواهم کرد. پس فردا روز جشن شکوفه هاست و روز دوشنبه آغاز سال تحصیلی 92/93.

امیدوارم سال تحصیلی جدید، سالی سرشار از شکوفایی، دانش افزایی، بهروزی و پیروزی، همراه با خیر و برکت فراوان برای همه دانش آموزان، دانشجویان، معلمان، دبیران و اساتید باشد.


......................................................................................................................................................................

......................................................................................................................................................................

اگر این ها خطهای دفتر نمره من باشد، در ابتدای سال تحصیلی جدید، لطفا برایم یک جمله یادگاری بنویسید.


دروغ بزرگ

دیروز مدیر زنگ زد که یکشنبه در جلسه تصمیم گیری چگونگی اجرای جشن شکوفه ها شرکت کنم. نمی دانم چرا از دهانم بیرون پرید که مشهد نیستم و مسافرتم. تا به حال دروغ به این بزرگی نگفته بودم. آن هم جلوی همسر و مادر و خواهرش!

مدیر پرسید: کی بر می گردید؟ پاسخ دادم: احتمالا سه شنبه!

گفت: پس ما جلسه را در غیاب شما برگزار می کنیم.

گفتم: مهم نیست.من تابع تصمیمات جمع هستم و روز شکوفه ها به مدرسه خواهم آمد.

.....................................................................................................................................................................


یعنی این منم!؟ همان آفرینی که این روزها یک پایش در مدرسه بود و یک پایش در بازار برای خرید وسایل مورد نیاز جشن و تزیین و .... آفرینی که ذوق داشت و روزشماری می کرد برای فرارسیدن ماه مهربان. آفرینی که برای دانش آموزانش کاردستی درست می کرد. مراسم را کارگردانی می کرد و... حالا همان آفرین در خانه می نشیند. به مدرسه نرفتنش به کنار، دروغ هم می گوید. آن هم فقط بخاطر ندیدن روی مدیر!

خدایا! خودت خوب می دانی که دروغگو نیستم اما نمی توانم یک ادم از خودمتشکر بی منطق را تحمل کنم. اصلا تقصیر خودت است که یک پست بهتر با حقوق و مزایای بیشتر برایش فراهم نکردی تا در مقام مدیریت یک مدرسه، با رفتارهای ناشایستش مرا از رفتن به مدرسه دلزده کند و حتی لذت تجربه این روزهای عزیز را هم از من بگیرد. همین جا حجت تمام می کنم. یا پستی هزاران بار بهتر از مدیریت یک مدرسه برابش فراهم فرما یا کاری کن اصلاح شود وگرنه امسال دروغ های دیگری هم از من خواهی شنید. گفتم که فردا شاکی نشوی!



پی نوشت: میهمانهایم امروز به خانه خواهرشوهرم رفتند. فردا نوبت دکتر دارند. احتمالا در روزهای آینده هم میهمان خواهم داشت.

کسی می داند روز سه شنبه مشهد تعطیل خواهد بود یا خیر؟

این روزهای پایانی

5 خرداد: لیست ها را معاون اجرایی تحویل دادم. این یعنی دو آزمونی که بعد از این تاریخ برگزار کردیم و به این بهانه، بچه ها را به مدرسه کشاندیم، زرشک، کشک یا چیزی در همین مایه ها بود...

8 خرداد: جشن الفبا گرفتبم. در نهایت سادگی و بی رمق از آن چه بر فربد رفته بود و استرسی که تحمل کرده بودم. فقط برای خالی نبودن عریضه...

آن همه شور و شوق تمرین سرود و دکلمه و ... با بچه ها نمی دانم چه طور یکباره دود شد و به هوا رفت.

اگر شعف و شادی بچه ها و اجراهای زیبایشان نبود، نمی دانم چه طور می خواستیم جواب اولیا را بدهیم. من که نه مدیر ...

11 خرداد: سیاهه ها و دفتر و دستک ها و کلید کمد و ... را تحویل معاون آموزشی دادم و تا ظهر در مدرسه ماندیم. خدا را شکر! کتابم را با خود برده بودم.


پی نوشت:

_ همکارمان کولر را روشن کرده بود.

مدیر: که این کولر را روشن کرده؟ آبش وصل نیست.

من سرخ زبان: خوب وصلش کنید.

مدیر .... : برای همین دو روز باقی مانده؟

بعد مدیر .... کولر اتاق خودش را روشن کرد و فرمود: همکاران خانم هم تشریف بیاورند به دفتر ما.

به کلاسم رفتم و پنجره ها را باز کرده و پنکه را روشن کردم و تا ظهر کلیدر خواندم.


_ بدانید و آگاه باشید که دفتر همکاران و آقای مدیر، دو اتاق تو در تو است و البته کلید کولرهایشان کنار هم با این تفاوت که یکی روشن و دیگری خاموش ...


_ از قبل با مدیر هماهنگ شده بود که جشن الفبا در نمازخانه برگزار شود.

به مستخدم گفتم: کلید این کولر کجاست که روشنش کنم؟فرمودند: آبش راه اندازی نشده است.

 دریغ از یک پنکه برای خنک کردن 80 نفر میهمان.


_ 12 و 13خرداد بیکار در مدرسه چه کنم؟ چه می شود اگر با خود دف ببرم و تمام درسهایی را که به خاطر امتحانات بچه ها کنار گذاشته بودم، تمرین کنم؟


خدایا! سرو کار مرا به گداصفتان مینداز. آمین