آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

وقایع اتفاقیه

همه چیز از پنج شنبه هفته پیش شروع شد.

وقتی با همسرم سری به میدان تره بار زده و وسایل ترشی خریدیم...

خرد کردن، شستن، مخلوط کردن مقدار کمی ترشی بیشتر از یک نبم روز وقت نمی گیرد اما وای به وقتی که بانوی خانه ای جوگیر شود و خیار، بادمجان، گوچه فرنگی، لوبیا سبز، کلم گل و برگ، شلغم فرنگی، کرفس، فلفل، سیر، هویج فرنگی، بامیه، زرشک، آلو و ...، آن هم به مقدار فراوان بخرد.

خانمی که شما باشید. از ساعت 3 روز پنج شنبه تا آخرین لحظات روز دوشنبه مشغول تهیه ترشی و شوری بودم. از ترشی مخلوط و لیته گرفته تا خیار شور و سالاد زمستانی و ترشی بامیه و لیمو و ...

از آن گذشته بادمجان و لوبیا سبز و بامیه هم فریز کرده ام.

ظهر روز سه شنبه که از مدرسه برگشتم، در حالی که از شدت کم خوابی و خستگی رو به بیهوشی بودم، اعلام کردم که امروز فقط می خواهم بخوابم و متوجه نشدم کی خوابم برد و چگونه سه ساعت سپری شد اما وقتی با سردرد و گرفتگی بدن از خواب برخاستم، دانستم که سرماخوردگی مرا سخت در آغوش گرفته است. در همین حین جاری پیام داد و ما را برای صرف ناهار در روز عید به خانه اش دعوت نمود.

بعد از چند روز شلوغ و پرکار، شما هم که باشید، قبول می فرمایید و دعوت جاری را لبیک می گویید. سرما خوردگی کیلویی چند؟

اما دیگر باید خیلی دل خجسته ای داشته باشید که سرماخوردگی را روی کول بگیرید و عصر همراه جاری و بچه ها روانه بازار شوید و مدام نظر دهید که فلان بافت قشنگ تر است و آن یکی خوش رنگ تر و ....


پی نوشت:

اگر شما هم مثل آفرین بانو عاشق خرید باشید و به برکت همراهی جاری، کاپشن 165 هزار تومانی را 120 هزار تومان و پانچوی بافت 75 هزار تومانی را 54 هزار تومان بخرید، به سرماخوردگی محل نمی دهید، پیدا کردن پرتقال فروش هم با خودتان.



یک روز دلچسب

دیروز از صبح در خانه مشغول بودم. قرار بود شب مادر و خواهر همسرم به خانه ما بیایند. ساعت 10 پسرم را برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام کردم . ساعت 12 به مدرسه رفتم. ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر با والدین جلسه داشتم. ساعت 6 خودم را به کلاس دف رساندم و جنازه ام ساعت 8 به خانه رسید.

امروز اما، وقتم مال خودم است. می خواهم با دخترم برای خرید کاموا به پاساژ پروانه بروم و بعد هم برای خرید کتابهای کمک درسی شاگردانم، سری به پاساژ مهتاب بزنم.

لذتی دارد وصف نشدنی! دخترم بزرگ شده و مثل یک خانم مرا در خریدهایم همراهی می کند. اتفاقا سلیقه خیلی خوبی هم دارد. حظ می برم از این روزهای دوتایی بیرون رفتن...


پی نوشت:

1- خدا را شکر می کنم بابت تعطیلی پنج شنبه!

2- مهمانهایم دیشب نیامدند. به گمانم دکتر رفتنشان طول کشیده و با جاری به خانه او رفته بودند.