آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

بزرگتری که کاش می بود...


پسرم امروز شیفت عصر است. فردا صبح عازم سفر خواهیم شد.

دوست داشتم همسر و پسرم را بفرستم و خودم بمانم و تاسوعا و عاشورا بروم حرم و گوشه ای بنشینم و با خدایم خلوت کنم. اما به خاطر دخترم می روم.

هر چند این رفتن ها را دوست ندارم.

من دیگر آن جا غریبه ام. آن جا کسی نیست که مرا فقط به خاطر خودم بخواهد...

می روم با یک دنیا دلتنگی....

آبان که می آید...

آسمان گرفته است و اشکبار، همچون دل بی تاب و گرفته من!

آبان که می آید برایم دلتنگی به ارمغان می آورد.

غم بر دلم سایه می اندازد.

راه می روم، حرف می زنم، کار می کنم، می خوابم و بیدار می شوم اما بار سنگین دلتنگی مرا در خود می فشارد و خرد می کند.

آبان که می آید، خاطرات روزهای تلخ پررنگ تر شده و سیلاب وار به روح و ذهنم هجوم می آورند.

آبان که می آید، تنهایی ام حجیم تر و گسترده تر می شود و با تمام وجود رخ می نمایاند.

آبان که می آید، یادم می آید که بر روزهای دلتنگی، سالی دیگر گذشت ...

آبان که می آید...




پی نوشت:

بعد وسط این همه دلتنگی، پیامی از دختر عموجانم می رسد: « یک دانش آموز پسر دارم، اینقدر شبیه عکس های بچگی عموجانه! خدا رحمت کنه.»

آزی ! خوب می فهممت.


پست قبلی، درباره یک مساله کاری بود. لطفا تقاضای رمز نفرمایید.