از ساعت 9 تا همین حالا کار مفیدی انجام نداده ام که به چشم بیاید. فقط توانسته ام نیمی از فضای یک کمد را تمیز و مرتب کنم.
در آن میان بارها بغض گلویم را فشرده ، ده ها بار در درون گریسته ام و صدها بار بی صدا فریاد کشیده ام: محسن! محسن! محسن!...
محسن! غمت دارد مرا از درون تهی می کند.
زازالک عزیز!
چگونه تسلیتت دهم؟ چگونه همدردی کنم؟ وقتی حجم عظیم و سنگین اندوهت را می دانم.
من صورت معصومانه برادر در کفن دیده ام.
من بر ابروان مشکی و کشیده برادر آخرین بوسه را زده ام.
من معنای قد بلند برادر و نگرانی تنگی قبر را خوب می فهمم.
من رابطه روز هزارچشمان و حفظ متانت و آرامش را می دانم.
فقط حکمت اعداد 33 و 92 را نمی دانم.
.
.
.
خدایا! دوست دارم ببینمت و بپرسم ...
.
.
همدردم! فقط می توانم برایت صبر آرزو کنم.
روحش شاد و در جوار رحمت حق آرام باد! آمین