آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یاد من باشد فردا دم صبح ، جور دیگر باشم

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت ...

                                                                                                فریدون مشیری







یلدا

پارسال مثل امشبی بیقرار بودم و نمی دانستم دل دیوانه ام را چه می شود که چنین بال بال می زند. خبر از روز بعد و آوار شدن فاجعه بر سرم را نداشتم...

فکرمی کردم بیقراری ام به خاطر نبود پدر است. رفتم پایین و ننه جیران را دعوت کردم...

ننه جیران آمد و ساعتی با هم گذراندیم اما درپایان شب پسرم گفت: مامان! امسال یلدا خوش نگذشت. گویا دل او هم در تلاطم بود...

امسال آرامم. غمگین اما آرام. 

یک سال از وزیدن طوفان سخت و روزهای تاریک تر از ظلمات گذشته است و من تازه به آرامش رسیده ام.

دلم آرام است هر چند حسرتی عمیق در خود نهان دارد. اگر می دانستم آخرین یلدایی است که او را داریم، تا سپیده صبح با او حرف ها می گفتم و به چند دقیقه تماس تلفنی اکتفا نمی کردم. آه که از زمستان سرد و سیاه خبر نداشتم....

حال یک سال سخت گذشته است و او نیست که به خواهرش زنگ بزند و احوالش را بپرسد. دیگر حتی به خوابم هم نمی آید.

 زندگی اما جریان دارد. دخترم میوه ها را شسته و در ظرف چیده و دارد چای دم می کند. تا دمی دیگر در کنار هم خواهیم بود. 

اصلا لذت یلدا به دور هم بودن است. فقط نمی دانم در بهشت هم یلدا را پاس می دارند؟

در هر کجا و با هر که هستید یلدایتان مبارک. جمعتان خوش و دلتان خرم.





پی نوشت: بی قراری یلدای پارسال را یک بار دیگر نیز تجربه کرده بودم.  از صبح روزی که پدرم سکته کرد و به کما رفت، اما برای دومین بار نمی دانستم بیقراری بر حادثه تلخ دیگری گواهی می دهد.

ریا نشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماه مان

می خواهم از خانه بیرون بروم. دخترک تازه از کلاس فوق العاده فیزیک برگشته و در اتاقش آهنگ گوش داده و هم زمان با خواننده همسرایی می کند:

بلبل

بلبل 

بلبل تو کوچا تو پس کوچا غزل می خونه

شعروی تر حافظ می ریزه از سر چنگش

شیراز

شیراز

شیرازو میگن ناز....

خدا حافظی می کنم و بیرون می روم. اجازه می دهم دخترک همچنان آواز بخواند و خستگی یک هفته پرکار را از روح و روانش بیرون کند.

.

.

.

بیست دقیقه بعد برمی گردم. در را باز می کنم. دخترک هم چنان آواز می خواند...

اخم های مامان سخت گیر درونم در هم می رود و آماده ام می کند که شماتتش کنم: هنوز داری آهنگ گوش می دهی؟

اما ناگهان آوای دخترک مرا در جا میخکوب می کند:

خونه خوبه خونه     مامانم امیده

خونه خوبه خونه     بوی مامانمو میده ...

ماه مان مهربان درونم لذت می برد و مامان سخت گیر درون را به صبر دعوت می کند.

به آشپزخانه می روم و مشغول می شوم. اجازه می دهم تا پایان آهنگ دخترک همچنان در اتاقش برای مامانش آواز بخواند و لذت ببرد.

.

.

.

همیشه برای درس خواندن وقت هست اما برای ماه مان بودن زمان اندکی در اختیار داریم. روزهایی خواهد رسید که او برای دخترش از ماه مانش تعریف کند...






پی نوشت: 

1- گولوی مهربان زیبای صدا مخملی فرهنگ لغات پرباری در وبلاگستان رواج داده است.

و مهم تر از فرهنگ لغات خاصش، احساسش را آن قدر خوب توصیف کرده که کم و بیش روی نگرش و رابطه ی ما و مادرها و دخترهایمان تاثیر گذاشته است.

2- اگر خوب دقت کنید می توانید مرا در بین این ها بیابید.

یک صبح زیبای پاییزی

گفته بودم؟

نه! یادم نمی اید گفته باشم که شیشه پایین میز تلویزیون شکسته است...

 امروز صبح همسر بیرون رفت تا از سعدی شیشه یدک بخرد و البته دخترم را هم همراهش فرستادم تا از همان نزدیکی برایم میل بافت پیچ بخرد...

خودم هم در خانه مانده ام برای پخت ناهار و کمی جمع و جور کردن.

میهمان ندارم اما مادربزرگ مهربانی منتظر است که برایش غذا ببرم. راستش دیشب قولش دادم و البته نیم ساعت بعد زنگ زد که لطفا هیچ ادویه ای در غذایش نریزم. 

برای منی که عاشق ادویه و طعم های مختلفم، سخت است که از آنها بهره ای نبرم. تنها گزینه ای که به ذهنم رسید پخت مرغ با دورچین به و هویج است. 

امروز به استقبال یک آشپزی بدون ادویه می روم.



پی نوشت: آهنگ ما را بس گروه ماه بانو زمزمه این روزهای من است.

امیدوارم از شنیدن آن لذت ببرید.